تا چشم باز كردم ديدم خانه در وضعيت بحراني ست . برادرم مي دود در خانه و ارواح سرگردان به دنبالش . صداي شكستن اشيا مي آمد و هياهوي گنگ عده اي كه نمي دانم كه يا كجا بودند . پرسيدم چه خبر است ؟ مادربزرگ گفت جشن است همسرم گفت : عزاست . برادرم كه هنوز از دست ارواح مي گريخت گفت : ما هم لابد مرغيم كه در عزا و عروسي . . . بد چيزي ست جسم سخت چيني . مي خورد به آدم حرف زدن از يادش مي رود . تا مي گويم چيني پدربزرگ چشم غره مي رود . گفتم : يكي بگويد به من چه شده آخر ؟ پدرم گفت : روزنامه نگار هم روزنامه نگارهاي قديم . روزنامه شما را توقيف كرده اند از ما مي پرسي چه خبر است ؟ گفتم : يك شماره فقط . مادربزرگ گفت : چرا يك شماره ؟ گفتم : پس چند تا ؟ گفت : دوتا . گفتم : چرا دوتا ؟ مادر بزرگ گفت : پس چند تا ؟ خانم بزرگ گفت : هوار تا ! بازي تان گرفته با هم ؟ پدربزرگ چيني ريز خنديد و گفت : ژي چان هوووي ! يعني : از اولش هم زيادي بود . روزنامه يكي كافيست . مثل بچه . مثل حزب . همسر برادرم گفت : ددم واي . حزب را هم . . . گفتم : اما خدا هم يكي ست . و آن بالاست . برادرم گفت : يكي بپرسد اين ها از جان من چه مي خواهند ؟ پدرم گفت : آقا . . . برادر . . . رفيق . . . مستر . . . اي بابا . . . مادرم گفت : بگو تاواريش تا حالي شان شود . يكي از ارواح لباس شخصي گفت : نعم يا سيدي ؟ گفتم : همين يك قلم را كم داشتيم در خانه ؟ اهلا و سهلا . مرحبا ! لبناني ؟ لبناني؟ روح لباس شخصي گفت : نعم . گفتم : به به بين المللي شده منزل . سالن ترانزيت است انگار . همسرم گفت : شهربازي ست . قهوه قجر داريم و رولت روسي . ژانگولر چيني هم كه مادام العمر . . . مانده بود رقص عربي كه . . . برادرم گفت : رقص كه نه . خوش رقصي عربي . لهجه اي هم دارد برادر . حبيبي نزن . آخ . مادرم گفت : بگو سست بنياني خودت را خلاص كن . مگر بادامچيان نگفته افراد سست بنيان احتياجي به شكنجه ندارند ؟ مادربزرگ گفت : چه هست شكنجه ؟ خوردني ست ؟ پدرم گفت : نخير كردني ست . اين روزها به ويژه . شال و كلاه كرد از خانه برود پدر كه صدايي آمد . روح مو فرفري اي پرسيد : ميدان فاطمي كجاست ؟ مادربزرگ گفت : به به شعبان خان . قدم رنجه كرديد . گفتم : اين ديگر اينجا چه كار مي كند ؟ پدر گفت : بيست و هشت مرداد است ها انگار . مراسم دارند حتما . ويژه برنامه . سالگرد . پدر بزرگ چيني مهره هاي شطرنج را چيد يك دست شطرنج بزند با روح شعبان بي مخ . چه شطرنجي ست نه سرباز دارد نه فيل نه رخ . يك شاه دارد و باقي مهره ها اسب . مادرم گفت : اي خدا مددي . دعاي مادر است ردخور ندارد هرگز . صداي عصا آمد و پيرمردي خميده وارد سالن شد . همه به احترامش برخاستند . برادرم گفت : سلام . خوش آمديد . روح شعبان نعره زنان غيبش زد . مادرم گفت : صندلي بياوريد براي آقاي دكتر . توپولف روس پرسيد : داميشتا اولگا سامير . يعني : كيست اين آقا ؟ همسرم آهسته گفت : روح دكتر مصدق . روح ايشان گفت : صندلي نياوريد . وقت نشستن نيست . آمده ايم ملي كنيم همه چیز را . نفت را ملی می کنیم . اعتماد را ملی می کنیم . اعتماد به نفس مان رفته بالا از آن وقت . شعبان بي مخ يا پدربزرگ چيني . ديگر جلودارمان نيست كسي . از بعضي چيزها فاصله داريم اما چيزي هم نمانده است برسيم به آن ها . مثل فيلم ميركريمي مي ماند حس مان . آرزوهامان خيلي دور است . خيلي نزديك !
نوشته هاي طنز من در : روزنامه های اعتمادملی ، شرق ، بهار , فرهیختگان ، قانون ، اعتماد هفته نامه های گل آقا ، سلامت ، چلچراغ ، آهنگ زندگی ،نگاره،پيک سبز ، آسمان ماهنامه های نامه و گل آقاو تجربه و خط خطی سالنامه گل آقا
۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سهشنبه
محفل شبانه ادامه می یابد - کبوتر با کبوتر باز با باز
پدربزرگ چینی یک خودآموز زبان عربی گرفته بود و می خواند . پدرم گفت : چرا عربی می خواند ؟ مگر فارسی اش تکمیل شده ؟ برادرم گفت : درست از لحظه ای که شنید زنان سعودی وارد عرصه تجارت می شوند هروله کنان رفت کتاب خودآموز عربی خرید . خانم بزرگ گفت که چه بشود ؟ بیجا کرده . با زنان سعودی می خواهد مراوده کند ؟ سر پیری و معرکه گیری ؟ شلوارش دوتا شده ؟ پدرم گفت : هی گفتم برنامه های صدا و سیما را نشانش ندهید . خوب وقتی می بیند همه فیلم و سریال های ما شده دو همسری رفیق ما هم فیلش یاد هندوستان کرده . پسرخاله ام گفت : چطور قبلا پدربزرگ می گفت فرزند یکی روزنامه یکی حزب یکی اما حالا زن دوتا ؟ مادربزرگ گفت : اگر علی ساربان است بلد است شترش را کجا بخواباند و به زبان چینی گفت : ژویی سانگ مین . یعنی خانم بزرگ قرار است بشود وزیر زنان (مادربزرگ همه فن حریف است . چینی صحبت می کند بهتر از مائو ) پدربزرگ نیشش باز شد و کتاب عربی را بست . همسرم گفت : اما رییس مرکز امور زنان و خانواده دولت ایجاد وزارت زنان را غیر ضروری خوانده . مادربزرگ گفت : می گذاری کارمان را بکنیم یا نه ؟ خانم بزرگ گفت : معلوم است که غیرضروریست . اصلا به قول فاطمه رجبی این حرف هاس فمنیستی نباید در خانه مطرح شود . مادرم گفت : نگران هستم امشب این زن خوابش نبرد . آخر احمدی نژاد دو وزیر زن معرفی کرده در کابینه . همسرم گفت : حالا فاطمه رجبی با اسطوره اش چه کار می کند ؟ پدرم گفت : بدترش این است که گویا سومین زن کابینه هم در راه است . مادربزرگ گفت : وااسفا . . . واویلا . . . وامصیبتا . خانم بزرگ گفت : شما دیگر چرا آه و واویلا سر داده ای ؟ این ها که خودی اند از هرچه مرد هم مردترند . پدربزرگ چینی گفت : رجل ؟ هذالرجل ؟ پسرخاله ام گفت : چه انگیزه قوی ای داشته پدربزرگ . دوساعته عربی یاد گرفت . مادربزرگ گفت : چرا نگران نباشم خانم جان ؟ خانم بزرگ گفت : یکی از این خانم ها که طرفدار سرسخت تفکیک جنسیتی در بیمارستان ها بوده . پدربزرگ چینی پرسید : ژانگ تتسی بوچی ؟ یعنی : تفکیک جنسیتی دیگر چیست ؟ برادرم گفت : یعنی کبوتر با کبوتر باز با باز . پدرم گفت : یعنی مردها با هم زن ها با هم . پدربزرگ چینی گفت : وووووی . . . سینگ شانگ یعنی این که خوب نیست . خانم بزرگ گفت : یک دقیقه زبان به دهان بگیر و فک را نجنبان یادم نرود چه می گویم . مادرم گفت : وزیر زن پیشنهادی دوم را می گفتید /. مادربزرگ گفت : آهان یادم آمد . بله خانم دوم هم که از مبلغان و طرفداران چند همسری مردان است دیگر . پدربزرگ چینی گفت : وری گود چه وزیر با کفایتی . ما نمی دانیم چطور هروقت احساساتی می شود پدربزرگ به زبان مادری اش صحبت نمی کند . مادربزرگ برایش یک فنجان قهوه برد . شانس آورد قهوه قجری نبود
همسرم گفت : این خانم آجرلو با آن مدیرعامل سابق سبزپوشان پاس نسبتی دارد ؟مادربزرگ گفت : سبزپوشان سابق البته . گفتم : باز اسم فوتبال آوردید مورمورم شد . پرسپولیس کی بازی دارد در آزادی برویم تماشا ؟ برادرم گفت : به خودت وعده وعید نده که ممکن است باز هم بی تماشاگر برگزار شود . پدرم پرسید : چرا ؟ محرومیتشان که تمام شد . بازی گذشته هم که بدون تماشاگر بود دیگر . برادرم گفت : بله نبودند اما اگر قرار باشد محروم شوند دوباره ، می شوند . بستگی دارد این عزیزان در ورزشگاه حضور داشته اند یا نه ؟ و با دست پشت سر ما را نشان داد . وقتی برگشتیم پشت سرمان را نگاه کردیم دیدیم عده ای روح سرگردان با لباس های ورزشی شخصی قرمز و آبی ایستاده اند .بر و بر ما را نگاه می کنند . بعید نیست این جماعت جو ورزشگاه را به هم ریخته باشند و دوباره بی تماشاچی برگزار شود مسابقات . حالا هم به طرفداری تیم شان ریخته اند توی خانه و . . . آخر سر می دانیم خانم بزرگ شکستن در و پنجره و اسباب اثاثیه را از چشم ما می بیند و ما را مجبور می کند همه چیز را گردن بگیریم . فعلا دارند با سر و صدا می آیند این سمت . خداحافظ
همسرم گفت : این خانم آجرلو با آن مدیرعامل سابق سبزپوشان پاس نسبتی دارد ؟مادربزرگ گفت : سبزپوشان سابق البته . گفتم : باز اسم فوتبال آوردید مورمورم شد . پرسپولیس کی بازی دارد در آزادی برویم تماشا ؟ برادرم گفت : به خودت وعده وعید نده که ممکن است باز هم بی تماشاگر برگزار شود . پدرم پرسید : چرا ؟ محرومیتشان که تمام شد . بازی گذشته هم که بدون تماشاگر بود دیگر . برادرم گفت : بله نبودند اما اگر قرار باشد محروم شوند دوباره ، می شوند . بستگی دارد این عزیزان در ورزشگاه حضور داشته اند یا نه ؟ و با دست پشت سر ما را نشان داد . وقتی برگشتیم پشت سرمان را نگاه کردیم دیدیم عده ای روح سرگردان با لباس های ورزشی شخصی قرمز و آبی ایستاده اند .بر و بر ما را نگاه می کنند . بعید نیست این جماعت جو ورزشگاه را به هم ریخته باشند و دوباره بی تماشاچی برگزار شود مسابقات . حالا هم به طرفداری تیم شان ریخته اند توی خانه و . . . آخر سر می دانیم خانم بزرگ شکستن در و پنجره و اسباب اثاثیه را از چشم ما می بیند و ما را مجبور می کند همه چیز را گردن بگیریم . فعلا دارند با سر و صدا می آیند این سمت . خداحافظ
در سوگ اعتمادملی
ساعت هفت بعدازظهر است । از گرمای خیابان خلاص شده خود را رهانیده ام در ساختمان اعتمادملی । - چه واژه غریبی ست این روزها این نام । اعتماد । اعتمادملی - در تحریریه نشسته ایم پشت یک میز با هادی حیدری عزیز । برای صفحه شبنامه حرف داریم با هم । طرح داریم برای ادامه دادنش و ایستادگی برابر فشارها । راهکار باید می اندیشیدیم برای ادامه حیاتش । حفظ کردنش । فشارها زیاد است و نامحدود । قرار می گذاریم بیش تر کار کنیم । در تماس بیش تر باشیم با هم । مرور خاطره می کنیم با هم । از روزهای تحریریه گل آقا و شادروان صابری که بودنش موهبتی بود از نظر من । از هفته نامه و جو ماهنامه । توقیف خودساخته و جلسه تحریریه بعد از توقیف فله ای مطبوعات । هفته نامه که تمام شد من و هادی راهمان از هم جدا شد هادی همه جا بود و من در چند نشریه که مهم ترینش شرق بود । توقیف شرق حکایت همیشگی مطبوعات و بعد دوباره پیدا کردن هم در تپق اعتمادملی و بعد جلسه یازده اردیبهشت هشتاد و هشت با سیامک ظریفی و مجتبی آذریار نایینی و مهناز عادلی و هادی و من । در تحریریه روزنامه و شنبه دوازده اردیبهشت شبنامه متولد شد । به یک روز نکشیده انشقاق و جدایی عده ای । تا بیست و دوم خرداد که عده دیگری رفتند و بعد دیگرانی که آمدند و رفتند و باز من و هادی بودیم با هم । هادی گفت : شهرام هشتاد و پنج شماره شد شبنامه । گفتم برای صدسالگی اش باید برنامه داشته باشیم و زدیم هر دو به تخته । چشممان شور بود شاید । می پرسم این بچه هایی که مانده اند که دیگر نمی روند ؟ می گوید نه فعلا । گاهی زیرلب اشاره ای می کنند اما هستند فعلا । ریزش داشته ایم در طول این سه ماه । نمی گویم از ترس که از ناامیدی به آینده دیگر ننوشته اند در صفحه و ما انگار پوست کرگدن داریم । می پرسد هادی به بچه های دیگر زنگ زدی । می گویم کسی حاضر به همکاری نیست این روزها به هر که زنگ می زنم نمی آید । تنها افشین لبیک می گوید و رضا । باز نمی گویم ترس । می گویم دلچرکین هستند از خلق اثری در این روزها । می گویم هادی چهارشنبه بیست و هشت مرداد است محفل شبانه ویژه دارم برای آن روز । روح دکتر مصدق آمده و شعبان بی مخ । بعد حکم می آید । توقیف । فکر می کنم با عادت نوشتنم چه باید بکنم باز । این اعتیاد را درمان نیست । با هراس همیشگی مانده در دلم چه کنم که با هر تلفن دلت هری بریزد و با هر زنگ خانه همسرت بگوید تو در را باز نکن । فکر می کنم در جهان چند روزنامه وجود دارد ؟ و چند روزنامه بسته می شود ؟ ما رکورددار چه چیزهایی هستیم در جهان । توقیف و رکود و تورم । زندانی و هراس و گرانی । نوشته های بچه ها روی دستم مانده । دیگر توقیف شده روزنامه । با دپوی مطالب چه باید کرد ؟ مطالب خوانندگان را چه کار کنم । به قوچانی می اندیشم و از خودم می پرسم سردبیر شنیده این خبر را آیا ؟ می شنود و از حالا فکر روزنامه بعدی ست । آقای قوچانی برای محفل ما هم جایی نگه دار । بیرون بیا دیگر از زندان । آلت جرم تو را توقیف کرده اند । اعتماد ملی را می گویم
مطلب چاپ شده اما منتشر نشده دوشنبه بیست و شش امردادماه هشتادوهشت
حوصله مان سر رفته بودتلويزيون که کلا اسباب و ابزار بياستفادهاي شده در خانه و به عنوان دکور استفاده ميشود ديگر। موسيقيهاي جديد هم که چنگي به دل نميزنند। گفتيم اسم فاميل بازي کنيم। همه قبول کردند. کاغذها را که تقسيم کرديم پدربزرگ چيني هم کاغذ خواست. پدرم زيرچشمي نگاهش کرد و زير لب گفت: لاالهلاالله! همه که آماده شدند مادرم لاي کتابي را باز کرد و اولين حرف صفحه باز شده را خواند: حرف ت. همه مشغول نوشتن شدند و کمتر از چند ثانيه پدربزرگ چيني گفت: استاپ. همه با تعجب به هم نگاه کرديم. برادرم گفت: بازي را به هم نزنيدها. مطمئنيد؟ پدربزرگ چيني سر تکان داد. پدرم گفت: ميبينيم حالا. همسرم پرسيد: خب... اسم؟ برادرم گفت: تورج. پدرم گفت: تينا. همسرم گفت: توکا. پدربزرگ چيني گفت: تموچين. مادربزرگ گفت: توت فرنگي. هرچه اصرار کرديم ثابت کنيم توت فرنگي اسم نيست مادربزرگ زير بار نرفت که نرفت و تازه مدعي شد از خود اسم پيداست که اسمي فرنگي ست. 15 امتياز هم براي خودش يادداشت کرد. 10 امتياز مثل بقيه و پنج امتياز به خاطر خلاقيت و نوآوري. همسرم پرسيد: شغل؟ برادرم گفت: تبرزن. پدرم گفت: من وقت نکردم چيزي بنويسم. نگذاشت که. مادرم گفت: توت فروش. مادربزرگ گفت: توالت ساز. پدر گفت: آخر اين هم شد شغل؟ پدربزرگ چيني گفت: تجمع کن. مادرم پرسيد: چي چي؟ پدربزرگ خيلي سليس و شمرده گفت: تجمع کن. مرد يا زني که در قبال دريافت چيزي اعم از پول نقد يا وام يا وعده و اميد به رسيدن به هديه بزرگ با اتوبوس يا هر وسيله ديگري به محل منتقل و درجايي که به او ميگويند به صورت کاملا خودجوش و در مخالفت با موضوعي تجمع مينمايد. ما که باورمان نميشد پدربزرگ چيني به اين سليسي فارسي صحبت کند حواسمان از چيزي که گفت پرت شد اما مادربزرگ ريزبين است در مسائل. حواسش جمع کار خودش هست. مادربزرگ گفت: تا حالا خودت را مثل بره نشان داده بودي حالا ميبينم گرگي بودهاي در لباس بره. دندانهاي پدربزرگ به هم خورد. توپولف گفت: بورسکا شيمبوردا. يعني يانکي به خانهات برگرد. (خوبي اتفاقات اخير اين است که ما زبان چيني و روسي را ياد گرفتيم و بعدها که لازم شد نياز به آموزش نداريم) پدرم گفت: اين بچه کي زبان باز کرد؟ مادرم گفت: پرت و پلا ميگويد. به اين چيني بينوا ميگويد يانکي. مادربزرگ گفت: نخير. درست ميگويد. حرف حق را بايد از دهان بچه شنيد. هرکس چنين سخني بر زبان بياورد دوست عمو سام است. همسر برادرم گفت: تا حالا که رفيق فابريک شما بود؟ مادربزرگ گفت: بود! خانم بزرگ گفت: حالا اينطور نگوييد. منظوري نداشت طفلک و براي اينکه جو را بخواباند گفت: خب داشتيد امتياز ميداديد و وقتي شغلهاي با حرف (ت) شروع شده نوشته شده در برگهها را خواند گفت: بيادبها. اينها که شما نوشتهايد شغل نيست. اتفاق هم نيفتاده. اثبات نشده. کذب است. بهتان است. اصلا با حرف ديگري بازي را ادامه ميدهيم. مثلا... م م م م حرف «عين» يک. دو. سه. همه شروع کردند به نوشتن. مادربزرگ حين نوشتن به پدربزرگ چيني چشم غره رفت. بازهم پدربزرگ چيني زودتر از بقيه گفت: استاپ. مادرم پرسيد: شغل؟ برادرم گفت: عکاس. پدر گفت: عضويت در شوراي نگهبان. همسرم گفت: قبول نيست. اين شغل محسوب نميشود. شاهدش هم غلامحسين الهام. پدربزرگ چيني نوشته بود [... ] مادرم گفت: اين ديگر يعني چه؟ پدربزرگ چيني گفت: سانگ آتسا سينگ. يعني هرچه مادربزرگ بگويد. مادربزرگ تبسم کرد. مادرم پرسيد: شيء؟ پدرم گفت: عود. برادرم گفت: عينک. خانم بزرگ گفت: عکس. عمهخانم گفت: مثل اينهمه عکسي که توي اينترنت... مادربزرگ گفت: شما را به اينترنت چه کار آخر؟ پدربزرگ چيني گفت: [... ] همسرم گفت: اينطور که نميشود شما همهاش ارجاع ميدهيد به مادربزرگ. خانم بزرگ گفت: کجاش ايراد دارد؟ بايد سپيدخواني کرد ديگر. برادرم گفت: به به مادرجان سپيدخوان شدهايد؟ مچبند سفيد بدهم ببنديد به ميمنت اين تغيير. مادربزرگ گفت: زبانت را گاز بگير ورپريده. اصلا جمع کنيد اين قرتي بازيها را که هر کاري ميکنيد سياه نمايي است. کل اوراق بازي اسم فاميل توسط ارواح سرگردان ضبط و در حال بازخواني است. مادرم يواشکي در گوش پدر گفت: ديده يکي از آنها ورقه برادرم را با برگ پدربزرگ چيني عوض کرده. چه خوابي براي برادرم ديدهاند خدا ميداند.
اشتراک در:
پستها (Atom)