۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

آنفولانزای خوکی





















مادر پشت گوشی تلفن گفت : خواهر تغییر دکوراسیون که نبود । یک جابجایی کوچک بود . نه بابا . اصلا سفر نرفته ایم که با هواپیما باشد . . . بترسیم از هواپیما ؟ ای بابا . ترس چرا ؟ نه . . . همه با هم هستیم . بلند شوید بیایید اینجا محفل شبانه ما برپاست . هنوز فیس بوک نشده ایم که اسممان برود جز متهمان اخیر . قربانت . . . خداحافظ . و گوشی را گذاشت . پدرم گفت : می آیند ؟ برادرم گفت : همه باید بیایند . اصلا کسی نباید در خانه اش . . . عمه خانم گفت : کجا به سلامتی ؟ مهمان وعده گرفته ای ؟ خانم بزرگ گفت : مهمان ناخوانده ممکن است چوب بخورد ها . از ما گفتن بود . همسرم گفت : کار خاصی نمی کنیم . می خواهیم برویم کمی راه برویم . کمی با صدای بلند حرف بزنیم و یک جاهایی را آزا د کنیم . پدربزرگ چینی گفت : ژی اوی ماسا . یعنی زهی خیال باطل جوان . مادرم گفت : چرا ؟ پدربزرگ چینی گفت : سینگ ژی جانگ یعنی امشب یا فردا شب ماه را می بینند و می گویند عیدفطر است . پدرم گفت : نمی شود که . مادربزرگ گفت : در قاموس ما کار نشد ندارد . عمه خانم گفت : روز قدس چه می شود آن وقت ؟ خانم بزرگ گفت : آن که هفته پیش باشکوه برگزار شد و اسنادش هم موجود است . همسرم گفت : لابد در صدا و سیما ؟ گفتم : خانم جان احتمالا آن چه شما دیدید مسابقات دو بوده نه راهپیمایی . برادرم گفت : حتما اهل فرهنگ داشته اند می دویدند . نشنیدید احمدی نژاد گفته اهل فرهنگ ساعتی 150 کیلومتر بدوند ؟ همسر برادرم پرسید : چرا بدوند ؟ گفتم : خوب از دست مجریان دولت دیگر . باید هم فرار کنند از دستشان . منتها کیلومترش مهم نیست . سرعتشان مهم است . همسرم گفت : شاید هم باید اهالی فرهنگ دنبال مجوز کارشان بدوند . پدرم گفت : نخیر بگویید مجوز برخورد چون اول به اهالی فرهنگ مجوز می دهند بعد با همان ها برخورد می کنند . ناگهان در باز شد و توپولف روس آمد تو . پدرم گفت : به به شازده دمپایی . سلام . پوتین خان خوبند ؟ مادرم گفت : کجا تشریف داشتید ؟ توپولف گفت : دامینچا سارا مکف . یعنی رفته بودیم در اجلاس تقسیم دریای کاسپین شرکت کنیم . خانم بزرگ گفت : سهم ما کجاست ؟ مادربزرگ گفت : خانم جان شما دیگر نپرسید کجاست ؟ مگر رای است یا خدای ناکرده شما اصلاح طلب هستید ؟ سهم ما را هم خیرات کرده اند به خاطر ماه رمضان . پدریزرگ چینی گفت : نونو مینگ شانجی . یعنی : حالا آن که رفت . بیایید برایتان یک دریاچه کوچولو بگیرم از چین با ماهی های قرمز کوچولو . توپولف روس زیرلب گفت : دامیشکا مدکولنیکوف . روسی مان هم پیشرفت داشته در این مدت . یعنی اوه مامان آن هم مال من است . صدای یک روح ناشناس گفت : شما جان بخواه اول سهم غزه و لبنان را می دهیم بقیه اش . . . پدرم گفت : این برادر مش چاوز را از قلم نیاندازید یک وقت . برادرم گفت : حیف که نماز عید فطر هم مثل بقیه چیزها کنسل شد وگرنه چاوز را می بردیم آنجا کلی حال می کرد . پسرخاله ام گفت : وقت ندارد البته . در آن روزها مهمان چینی ها هستند . گفتم : پس چه خر تو خری ست آن جا . معلوم نیست کی چی را به کی می اندازد ؟ صدای ناشناس گفت : نترسید هرچی بنجل است به ما می چپانند آخر . یادشان نرفته سطل آشغال جهان شده ایم . تاریخ است دیگر . بلند می شویم دوباره . گاهی پیش می آید . مثل آنفولانزای خوکی . گفتم خوک یادم آمد باید زنگ بزنم حال مادر یک نفر را بپرسم . فعلا بدرود