۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

چگونه جستی ملخک ؟ اعتمادملی - نوزدهم امردادماه هشتاد و هشت




خانم بزرگ جلسه گذاشته بود تا درخصوص تقسيم ارث و ميراث پدربزرگ خدابيامرزمان سخنراني کند. همه اهل محفل جمع بودند. پدربزرگ چيني روي صندلي چرخدارش نشسته بود. لباس نوه‌هاش را پوشيده بود و به مرغ سرخ شده وسط سفره نگاه مي‌کرد. بقيه دورتادور سفره نشسته بودند روي زمين و کسي جرات ناخنک زدن نداشت. توپولف اما خيمه زده بود کنار ظرف سالاد. بين ظرف خورشت قيمه بادمجان و ديس پلو. پدرم گفت: يکي اين بچه را بردارد از آن وسط. مادربزرگ گفت: چه کار به شما دارد خب؟ خانم بزرگ گفت: ساکت. همه مي‌دانند امروز چرا جمع شده‌ايم اينجا. مي‌خواهيم درخصوص نحوه تقسيم ارث و ميراث پدربزرگ مرحومتان صحبت کنيم. همه سراپا گوش شدند. برادرم گفت: مادرجان نکند خدا بيامرز فقط قبوض آب و برق و تلفنش را به ارث گذاشته باشد برايمان. پدربزرگ چيني گفت: سينگ ماتسو. يعني چشم سفيد! برادرم گفت: عجب گرفتاري شديم‌ها. به شما مگر حرفي زدم؟ خانم بزرگ گفت: نه اينکه آن مرحوم چيني فروش بود ايشان عرق دارد به پدربزرگتان. غيرتش را نشان مي‌دهد. مثل بعضي‌ها نيست که... مادرم گفت: حالا از اصل مطلب دور نشويم. غذا از دهان افتاد. پدرم گفت: قبل از اينکه به اين بحث شيرين بپردازيم مي‌شود اول بگوييد قضيه اين دوربين‌هاي مدار بسته در خانه چيست؟ مادربزرگ گفت: کنترل ترافيک. همه با تعجب به هم نگاه کرديم. ادامه داد: تعجب ندارد! هرکدامتان دوچرخه داريد. ماشين داريد. رفت و آمد داريد در خانه. همسرم گفت: اين ارواح سرگردان را هم بفرماييد با آن موتورهاي پر سر و صداشان. مادربزرگ گفت: صدبار گفتم خانومت را ببر دکتر. آخر کار دست خودش مي‌دهد‌ها. پدر گفت: بالاغيرتن اين دوربين‌ها را جمع کنيد. خوبيت ندارد. پدربزرگ چيني گفت: مووي جولي سانگ. يعني اينها را در مدارس هم کار گذاشته‌اند که قدشان نصف شماست. خجالت نمي‌کشيد آن وقت؟ خانم بزرگ گفت:بله ديگر. شما هم مثل هم‌سلكي‌هات ‌کلا مسائل را بزرگ مي‌کنيد. بنده خدا مديرکل فرودگاه حق داشته گله کند که سوانح هوايي را بيش از حد بزرگ کرده‌ايد. عمه خانم گفت: خوب هواپيماهاش بزرگ بوده‌اند که منجر به سوانح بزرگ شده. اگر يک کلاغ سقوط مي‌کرد کسي حرفي مي‌زد؟ گفتم راستي برخي آقايان اصولگرا پيشنهاد داده‌اند مسوولان سازمان ورزش را با توپولف بفرستند مسافرت. من مي‌گويم پدربزرگ چيني را هم با توپولف بفرستيم گشتي بزند. سير آفاق و انفس کند. نمي‌دانم پدربزرگ در خشت خام چه ديده بود که رنگ به رخسار نداشت. تا اين حرف‌ها را بزنيم توپولف خانگي خودمان ته همه چيز را درآورده بود و از مرغ‌ها تنها استخواني باقي مانده بود. مادر گفت: خانم جان تا اين بچه ما را هم قورت نداده تقسيم را انجام دهيد برويم پي کارمان. خانم بزرگ گفت: راستش من تصميم گرفتم از اين پول و پَه‌له‌اي که به جا مانده مقدار زيادي‌اش را تحت عنوان وام بدهم به توپولف که اينجا غريب افتاده تا با آن کار کند. پدرم گفت: خانم جان فکر مي‌کنيد با اين سن و سالش بتواند کسب و کار راه بيندازد؟ قبل از اينکه خانم بزرگ جواب دهد برادرم گفت: وقتي هيات مديره يک موسسه اعتباري به افراد دو ساله هم وام مي‌دهد اينکه ديگر چيزي نيست. نکند اين دوساله‌ها چرخ اقتصاد مملکت را مي‌چرخانده‌اند که...؟ بد حادثه يا تقدير نمي‌دانم. فقط مي‌دانم مادربزرگ امروز زوم کرده روي برادرم. بايد ببينيم آدم با چه وسيله اي بهتر مي‌تواند فلنگ را ببندد. تاکسي؟ سواري شخصي؟ بالگرد؟ مادربزرگ مي‌گويد: فايده ندارد. يک بار جستي ملخک دوبار جستي ملخک. ‌(پايان بندي اين روايت مدرن بوده و باز مي‌باشد. هرطور دوست داريد آن را جمع و جور کنيد.)

تپلی ریزه میزه - اعتمادملی 18مردادماه هشتاد و هشت

پدرم هنوز در خانه را پشت سرش نبسته بود که در را باز کرد و با یک بچه موبور و تپل آمد تو । بچه گریه می کرد . همه ما هرتوت کشان دویدیم سمت بچه و سعی کردیم بغلش کنیم . مادر اولین کسی بود که به پدر نهیب زد : بچه کیه ؟ پدر سینه صاف کرد و گفت : نمی دانم نشسته بود پشت در و گریه می کرد . مادر گفت : مگر هرکس را دیدی باید بیاوری توی خانه ؟ مادربزرگ آمد سرتاپای بچه را نگاه کرد . دندان هاش . لای موهاش . گفت : بچه خوبی ست . نگهش داریم . پدر گفت : مادرجان چی چی را نگهش داریم ؟ خودمان اینهمه خرج و برج داریم . هشتمان گروی نه مان است آن وقت بچه کس دیگری را نگه داریم ؟ مادربزرگ گفت : مگر نمی گفتید بنی آدم اعضای یکدیگرند . بفرما . همه اش شعار بود دیگر ؟ ما کماکان مشغول بازی با بچه بودیم که حرف نمی زد و صم بکم ما را نگاه می کرد . مادر گفت : مادرجان بگذارید اول اصلیت بچه مشخص شود . ببینیم نکند بعضی ها . . . پدرم گفت : لاالاالله . . . اصلا بیاندازیدش بیرون . به من چه . کیفش را برداشت و در را باز کرد . خانم بزرگ گفت : حالا قهر نکنید با هم . در را ببندید ببینیم با این بچه چه باید کرد . مادرم گفت : باید تعهد بدهد که هرگز سر و کله مادر بچه پیدا نشود . پدرم آه کشید و گفت : ای خدا چه غلطی کردم ها . من که می گویم بیرونش کنید به جهنم . مادرم گفت : هرچند ، جرات این کارها را هم نداری . شوخی کردم . می گویم : ماندن بچه را به رای بگذاریم بین همه . مادربزرگ گفت : رای ندارد دیگر . این قرتی بازی ها نیست . همین یک کارمان مانده برای نگه داشتن این بچه از نوه نتیجه ها اجازه بگیریم . نگهش می داریم . همین و والسلام . بعد آمد سمت بچه . تا آن لجظه هرچه از بچه موبور و چاق می پرسیدیم جواب نمی داد . مادربزرگ پرسید : بالاخره اسمش را گفت به شما ؟ برادرم گفت : نه . حرف نمی زند اصلا . همسرش گفت : اصلا به ایرانی ها نمی خورد . فکر می کنم خارجی باشد . پدربزرگ چینی روی صندلی چرخدارش نیم خیز شد و به بچه نگاه کرد .گفت : فبنگ مانجینگ تونگ . یعنی من دلم شور می زند ها . نکند . . . خانم بزرگ گفت : وای که شما چقدر محافظه کار هستید . دلتان را بزنید به دریا . تا اسم دریا آمد بچه لبخند زد و گفت : دا . . . دا . . . مادربزرگ پرسید: چه می گوید : برادرم گفت : فکر کنم راه حلش را یافته باشم . دست بچه را گرفت برد سمت نقشه جغرافیا و به بچه گفت : می توانی نشانم بدهی از کجا آمده ای ؟ بچه کمی به نقشه خیره شد و انگشت گذاشت روی قسمتی از نقشه . برادرم خواند : اوستیا . مادربزرگ فریاد زد : واوو . . . روسیه و همزمان همسرم گفت : گرجستان . بحث بین مادربزرگ و همسرم کشدار شد . خانم بزرگ گفت : مدام نگویید بچه . حتما اسم دارد . آدم خسته می شود از بس بگوید بچه . گفتم : حالا که اسمش را نمی دانیم و از همسایه شمالی هم آمده و تپل است و از آسمان هم رسیده بهتر است اسمش را بگذاریم توپولف .
توپولف فعلا تختخواب مرا اشغال کزده و روی زیرشلواری پدربزرگ چینی آب پرتقال ریخته و گیس عمه خانم را هم کشیده و به پدر هم دهان کجی نموده و توی ظرف سوپ مادر آب دهان ریخته . مادربزرگ از شیرین کاری های او دلش غنج می رود . خانم بزرگ با پدربزرگ چینی جلسه اضطراری داشتند که من آمدم پارک سرکوچه . برخی ارواح سرگردان خانه را هم دیدم که از خانه گریزانند . خدا آخر عاقبت ما را به خیر کند . دعا کنید .