۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

غلمان های بالای هجده سال

اين محفل شبانه را اينجانب نوه ارشد مادربزرگ در نهايت صحت و سلامت از زيرزمين خانه برايتان به روز مي كنم . راستش از بس طلبكاران پاشنه در خانه را كنده بودند كه پول ما چه شد . . . آب ما چه شد . . . نان ما چه شد . . . كيك زرد ما و توپ سرخ و سفيد و آبي ما چه شد و . . . ( كسي در اين محله نمي پرسد راي ما چه شد . راي چه شدن ندارد . انتخابات برگزار شده مثل هلو . . . اي داد منظوري نداشتيم از گفتن هلو . ما به وزرا و بحث راي اعتماد اصلا كاري نداريم ) لذا مادربزرگ براي حفاظت ما از دست شرخرها و طلبكارها و ديگران ما را در يك اقدام امنيتي مناسب در زيززمين خانه محبوس كرده . البته زيززمين خانه ما از اتاق مهمان خانه دلنشين تر و مجلل تر است . آدم ياد بهشت مي افتد از بس جوي شير و ( آن يكي اش را در زيززمين پيدا نكرديم ) شهد در آن روانست . فقط نمي دانم كجاي برنامه ريزي اشتباه بوده كه به جاي حوري زيرزمين خانه پر از غلمان مي شود . شب ها به ويژه . آن هم غلمان هاي توجيه نشده . به هرحال بنده در زيرزمين به خوسازي پرداختم و تصميم گرفتم با اين دستگاه تردميل نصب شده در محوطه سونا جكوزي كلي وزن كم كنم . البته خودسازي كه فقط خودسازي جسمي نيست . روح هم بايد خودسازي شود و شد . براي مثال بنده پي بردم لاغر شدن من كار ايادي خانباجي بوده و توسط دهل چي هاي او الكي لاغر جلوه داده شده ام وگرنه با اين همه غذاي چرب و چيل كه مادربزرگ به خوردم مي دهد ( از جمله آشی که یک وجب روغن روی آن است ) نبايد وزنم پايين آمده باشد كه . يا پي بردم هايدگر اصولا انسان منحرفي ست كه دنبال اتوپياي خودش بوده هميشه و به سيدجمال الدين اسدآبادي مي گفته فراماسون ! و از همه بدتر فراماسون اصلي كسي نيست جز برادر خودم كه اسناد وابستگي اش در دست تهيه مي باشد . عليهذا حالا طلبكارها دست از سرم برنمي دارند كه يالله جاها عوض . زكي ! جاي به اين خوبي را نمي دهيم به آن ها كه . فقط نمي دانم چرا شب ها كه تاريك است بنده جسم سختي را در تنبان خودم حس مي كنم . بي تربيت نشويد . مادربزرگ مي گويد دردش طبيعي ست . آل است . يك سر و دو گوش است . ديگ به سر است . هرچه هست . . . باید براي 18 سال به پایین ها داشتن هرگونه مادربزرگ و بدهکاری قدغن شود .

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

بسی رنج بردم در این سال سی

خانم بزرگ گفت : چه خوب كه مهندس موسوي خانه اش را عوض كرد . چقدر فكر اصلاح الگوي مصرف بوده ايشان . مادرم گفت : خانم جان چطور شما از مهندس موسوي تعريف مي كنيد ؟ خانم بزرگ گفت : كاري كه خوب است را بايد گفت ديگر . همسرم گفت : حالا تغيير محل منزل ايشان چه ربطي به اصلاح الگوي مصرف دارد ؟ خانم بزرگ گفت : اي بابا ربط دارد. چون خانه جديدشان در همسايگي آقاي خاتمي ست و همين به كاهش مصرف بنزين و نيروي انساني نفر روز كمك مي كند . پدرم گفت : جل الخالق . به حق چيزهاي نشنيده . آخر گودرز به شقايق چه ارتباطي دارد ؟ خانم بزرگ گفت : اي بابا . وقتي بيايند براي بازداشت و دستگيري يكي شان ديگر لازم نيست بنزين بسوزانند و عنرعنر بروند دنبال آن يكي . كافيست زنگ همسايه را بزنند و دستگيرشان كنند . مادربزرگ گفت : اين شيخ اصلاحات را هم بايد تشويق كنند برود همان جا خانه بگيرد . برادرم گفت : از مادر نزاييده هنوز كه . . . خانم بزرگ چشم غره رفت . همسرم گفت : اسم خياباني كه خانه هاشان آن جاست را هم بايد عوض كنند پس . عمه خانم گفت : چه بگذارند ؟ همسر برادرم گفت : بگذارند راه سبز اميد . مادربزرگ گفت : نخير . بگذارند بزك نمير باهار مياد . پدرم گفت : مادرجان مگر نشنيدي در نوميدي بسي اميد است ؟ خانم بزرگ گفت : به ايشان بفرماييد : اين ره كه تو مي روي به تركستان است . پدربزرگ چيني گفت : سيدينگ مانجا تونگ . يعني اتفاقا آذري هم هستند سيد . خانم بزرگ گفت : تو يكي اگر يك بار ديگر . . . الله و اكبر . برادرم گفت : خانم برزگ هم سبز شد به سلامتي . گفتيد ديگر خودم شنيدم . مادربزرگ گفت : روي شلوارهاي چيني هم نوشته بود دليل مي شود كه شلوارها سبز باشند ؟ پدرم گفت : گفتيد چين ياد دادگاه حوادث اويغور افتادم . ديديد چه مشابهتي داشت با دادگاه حواث اخير ؟ گفتند عامل خارجي دست دارد . گفتند اعترافات متهمان از تلويزيون دولتي پخش مي شود . گفتند انقلاب مخملي در سرشان بوده . برادرم گفت : كهريزك چه ؟ اگر نداشتند پدربزرگ را بفرستيم مدتي آنجا كارآموزي . پدربزرگ چيني گفت : ژانگ . يعني من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي . . . عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي . ( چه عميق است هر كلمه چيني ؟ خداييش زبان شان را نبايد صادر كنند اينجا ؟ ) مادرم گفت : بقيه اش را هم مي خوانديد . شمع را بايد از خانه به در بردن و كشتن . . . تا كه بيگانه نفهمد كه تو در خانه مايي . خانم بزرگ گفت : بفرما . كشتن . اين هم سند جنايتشان . مادربزرگ گفت : از همه بدتر دادن علامت به بيگانگان است . با شمع علامت مي دهي هان ؟ جايگزين فيس بوك كرده ايد شمع را بله ؟ مادرم گفت : مرا ديگر بي خيال شويد بالاغيرتا . اصلا به قول آن ترانه سرا ، مرا درياب . گفتم : همه اش شد شعر و شاعري و مشاعره . ب بدهم من هم ؟ م م م م بسي رنج بردم در اين سال سي . نمي دانم چرا خانم بزرگ از همه اشعار و گفته هاي من برداشت سياسي مي كند . به اين سي سال چه كار داشتم آخر ؟ فعلا دنبال امان نامه مي گردم . تا بعد .

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

قطعنامه دان دوزي در one minute

مادرم گفت : اين روزها همه اش اخبار تعطيلي مي شنويم چرا ؟ خانم بزرگ گفت : تعطيلي چي مثلا ؟ پدرم گفت : تعطيلي برخي واحدهاي توليدي مثلا . برادرم گفت : يا درخواست تعطيلي حزب مشاركت و سازمان مجاهدين در دادگاه فعالين سياسي . عمه خانم گفت : ديگر انحلال و تعطيلي نمي خواهد . يك دور اعضايش را بگيرند ببرند زندان ارشادشان كنند خود به خود استعفا مي دهند از حزب . پدربزرگ چيني گفت : كمونينگ جانگ . يعني اگر برگ درخواست بنويسيد مي توانيم جاي اين احزاب مخملي تان حزب كمونيست صادر كنيم برايتان . ؟ پدرم گفت : سياسي بازي اصلا تعطيل . همه تان بايد استعفا بدهيد از فعاليت سياسي در اين خانه . استعفانامه تان را هم حداكثر ظرف 24 ساعت آينده تنظيم و جلوي ديگران قرائت مي كنيد . مفهوم بود ؟ حالا آن واحدهاي توليدي چرا تعطيل شدند ؟ خانباجي كه داشت بي بي سي نگاه مي كرد گفت : ببين خودت كرم داري ها . همسرم گفت : شايد به خاطر شيوع آنفولانزاي خوكي باشد ؟ مادرم گفت : عين عمان و كويت كه دانشگاه هاشان را به دليل خطر آنفولانزاي خوكي يك ترم تعطيل كرده اند . خانم بزرگ گفت : بفرما . وقتي آن ها اين كار را بكنند خوب است اما وقتي ما مي خواهيم اين كار را بكنيم مي گويند واي و واويلا . حتما از ترس سبزهاست . چون از جنبش سبز حساب مي برند مي خواهند الكي دانشگاه ها را . . . پدرم گفت : همچين بيراه هم . . . همسرم گفت : شايد روزنامه ها را هم از ترس شيوع آنفولانزاي خوكي در ايران تعطيل مي كنند كه روزنامه نگارها آلوده نشوند . مادرم گفت : حالا بالاخره اين آنفولانزاها منشا شان كجاست . هي مي شنويم مي گويند آنفولانزاي افغاني . . . آنفولانزاي چچني . پدربزرگ چيني گفت : يانگ تسه چاپينگ يعني خيلي نامرديد . خوب شما كه مي خواستيد آنفولانزا وارد كنيد از چين وارد مي كرديد . گفتم : شما هم كه همه اش فكر صادر كردنيد . نمي دانم چطور با صدور قطعنامه اين قدر مساله داريد . پدرم گفت : قطعنامه هم تعطيل شد فكر كنم . غني سازي را كه ناگهان متوقف كرديم ديگر قطعنامه لازم نيست صادر كنند . برادرم گفت : خدارا شكر والا قطعنامه دان خيلي ها در جهان پاره مي شد . گفتم : بعد بايد اين وزير بهداشت هلو را مي فرستاديم براي دوخت و دوز قطعنامه دان هاي پاره شده . مادربزرگ گفت : هلو هم كه ديگر در كابينه نيست . خانم دستجردي جايشان آمده . اگر لازم شد خارج مي روند قطعنامه دان هم مي دوزند . گفتم : اگر همسرشان اجازه خروج از كشور نداد به خانم وزير، آن وقت چه مي شود ؟ صداي ناشناسي گفت : حتما قطعنامه دان شوهرش پر مي شود . صداي ناشناس هم حرفي مي زند ما تنبيه مي شويم . به خدا تقصير هابرماس است والا ما به اين تئوري فلسفي فشار از پايين اعتقاد نداشتيم كه . حالا هي از پايين فشار مي آورند و كاري هم به سخنان شيخ اصلاحات ندارند كه فشار دهندگان از پايين چرا محاكمه نمي شوند اما آن ها كه از بالا چانه زني مي كرده اند در دادگاه محاكمه مي شوند . با اين وضع كي بشود قطعنامه دان ما هم به دوخت و دوز نياز پيدا كند خدا مي داند

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

دیپلماسی نیناش ناش

همسرم گفت : معيار انتخاب ملكه زيبايي چيست ؟ برادرم گفت : زيبايي . همسرش گفت : چه هيز . نخيرشم تحصيلات . خانم بزرگ گفت : پررويي . پدرم گفت : قد بلند . مادرم گفت : وقار . مادربزرگ گفت : لباس . برادرم گفت : مادرجان . نه همين لباس زيباست نشان آدميت . پسرخاله ام گفت : پس بكن و بريز . پدربزرگ چيني گفت : وانگ اوتسو موچو . يعني اِ مگه مورچه داره ؟ خانم بزرگ گفت : همه اش موجب جدايي بيش تر مي شود اين جلف بازي ها . توپولف روس گفت : داميشكا سارامونا يعني قبلا روسيه زياد داشت از اين ملكه ها اما حالا پوتين همه چيز را به باد فنا داده. پدربزرگ چيني گفت : مي خواهي ملكه زيبايي آمريكايي توليد چين صادر كنيم ؟ با لباس بي لباس . . . همسرم گفت : لباس درمورد ملكه هاي زيبايي خيلي مهم است . پسرخاله گفت : نداشتن لباس كه مهم تر است . پدربزرگ چيني نيشش باز شد . همسرم گفت : اما همين لباس ملكه زيبايي كلي آشوب به پا كرده در دنيا . برادرم گفت : چرا ؟ همسرم جواب داد : چون ملكه زيبايي پرو لباسي پوشيده و با آن پز داده كه دولت بوليوي مي گويد متعلق به فرهنگ بوليويايي ست . مادرم گفت : مگر راي بوده كه با برداشتن آن پز بدهند ؟ برادرم گفت : پس اينكه مي گفتند بوليوي ميليون ها دلار خرج كرده در شبكه هاي غربي كه اثبات كند يك لباس متعلق به آن هاست موضوعش اين بوده . پدرم گفت : در چه تاريخي بوده حدودا ؟ مادرم گفت : همين چند هفته پيش . پدرم گفت : واي . برادرم گفت : ديگر چيزي نگوييد كه دوزاريمان افتاد . همين چند وقت پيش نبود ما كلي پول قرض داديم بوليوي ؟ كه صداي مجلس هم درآمد ؟ نكند دولت فخيمه بوليوي اين وام قرض الپس نده را خرج نيناش ناش كرده باشد ؟ برادرم گفت : به به . شما هم بله ؟ نيناش ناش هم بلديد ؟ خانم بزرگ گفت : چه ترانه قشنگي هم بود اين نيناش ناش . دست وزير ارشاد درد نكند كه مجوز داده بود به . . . همسرم گفت : خانم جان مجوز نداشت آن ترانه . مادربزرگ گفت : ترانه مجوز نداشت ؟ يعني آن دختر كه مي گفت من 15 سال دارم بي مجوز بود ؟ همسر برادرم گفت : نه مادرجان . آن را نگفت كه . ترانه ي . . . خانم بزرگ گفت : ساسي مانكن را گفتم . اگر مجوز ندارد توي ماشين تو چه كار مي كرد ؟ پدرم گفت : كي هست ساسي مانكن ؟ او هم در مسابقه ملكه زيبايي شركت كرده بوده ؟ خانم بزرگ گفت : خودت را به كوچه علي چپ نزن . دوره چپ روي گذشت . اين كاست توي ماشين تو چه مي كرده ؟ پدرم گفت : اين بچه ها حتما . . . برادرم گفت : خانم جان ماشين كه اشكال ندارد . حريم خصوصي ست . مادربزرگ گفت : حريم خصوصي بخورد توي سرت . مگر نشنيدي رادان گفت خودروها حريم خصوصي نيستند وگرنه مي شود يكي بگويد من روسري ام را برمي دارم در ماشين چون حريم خصوصي ست . گفتم : حالا نيست در اين فيلمها و سريال هاي ايراني هنرپيشه هاي ما در حريم خصوصي خانه حجاب ندارند ؟ مادرم گفت : از نظر رادان كجا حريم خصوصي محسوب مي شود حالا ؟ خانم بزرگ گفت : خانه . برادرم گفت : يعني پخش نيناش ناش در خانه آزاد است ؟ خانم برزگ گفت : البته . پسرخاله ام گفت : دعوت كردن مهمان هم كه در حريم خصوصي مشكل ندارد ؟ مادربزرگ گفت : مهمان حبيب خداست . دخترخاله ام گفت : و نواختن ساز چه ؟ خانم بزرگ گفت : آن هم در حريم خصوصي منع ندارد . پدربزرگ چيني گفت : چيپسينگ ماستينگ ؟ يعني خوردن چيپس و ماست چطور ؟ خانم بزرگ گفت : آن هم اشكال ندارد . پسرخاله ام گفت : بابابزرگ را عشق است . يك پا قرتي ست براي خودش . و رو به برادرم گفت : امشب رديف كنيم داف و تنبك و دايره و چيپس و و غيره و نيناش ناش همگي بيان حبيب پارتي بتركونيم . خون جلوي چشم خانم بزرگ را گرفت . حريم خصوصي و عمومي مان را يكي كرده خانم بزرگ . داريم مي رويم قطعنامه دانمان را بدوزيم فعلا . باي باي !

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

هلو پوست کنده

عمه خانم گفت : محمود كاشاني كه مي خواست رييس جمهور شود با حبيب كاشاني پرسپوليس نسبت دارد ؟ پدرم گفت : نخير . پسر آيت الله كاشاني ست كه دوره دكتر مصدق عين منحني سينوسي خوب و بد بودند با هم . مادرم گفت : پس بيخود نيست هنوز هم اينقدر بد مصدق را مي گويد . پدربزرگ چيني گفت : ژانگ مصدق سونگ يعني مصدق كيست ؟ برادرم گفت : كسي كه نفت ايران را ملي كرد . پدربزرگ چيني گفت : فانگ ماتسو ايچا . يعني در كتاب هاي تاريخ ايران چاپ چين نوشته كاشاني نفت را ملي كرد ! پدرم گفت : مرده شوي تو را ببرند با آن كتاب هاي چاپ چين چشم سفيد . خانم بزرگ گفت : احترام بزرگ تر واجب است حتي اگر مخالف و منتقد باشد . مادرم گفت : عين احترامي كه اين روزها برخي اعضاي جوان احزاب جوان به مهندس موسوي و شيخ كروبي مي گذارند . خاله ام به پدربزرگ چيني گفت : پدرجان نفت را دكتر مصدق ملي كرد نه . . . آن يكي كي بود ؟ پدربزرگ چيني گفت : ژي ژي ميتسو ژي . يعني چه آدم بدي بوده پس ! همسرم گفت : بايد هم بگوييد بد است . وقتي اعلام مي شود سهم چيني ها از قراردادهاي نفت و گاز ايران پنجاه درصد است بايد هم از دكتر مصدق خوشتان نيايد شما . مادرم گفت : حالا به هم نپريد اين قدر . ماه رمضان است . آشتي كنان بايد باشد . همه بايد بنشينند سر سفره افطار . . . برادرم گفت : اتفاقا اعلام كرده اند به مناسبت ماه رمضان پنج هزار زنداني مي روند مرخصي . گفتم : ددم واي ! پدرم گفت : آدم بايد از رفع مشكل ديگران و آزادي مردم خوشحال شود نه مثل برخي هي بگويد فلاني چرا آزاد است و فلاني چرا زندان نيست . گفتم : من هم قبول دارم اما ترسم از اين است كه با مرخصي آمدن اين پنج هزار نفر جا براي پنج هزار نفر زنداني تازه نفس باز شود و ما هم خداي ناكرده يكي اش . . . خانم بزرگ گفت : نخير بادمجان بم آفت ندارد . بعد هم زندانبان ها چنان با اين آقاي ابطحي اخت شده اند كه به اين راحتي نمي شود بين شان را به هم زد . شما فرم درخواست هم پركني حاضر نمي شوند زندانباني و بازجويي ات را به عهده بگيرند . هم دلشان پيش ابطحي گير كرده هم ابطحي حساس است حسودي اش مي شود . مادربزرگ گفت : حقا كه دوره مهرورزي ست . خوب اسمي روي اين دوره گذاشته اند . همسرم گفت : بله وقتي رييس دولت وزير سابقش را جلوي بينندگان تلويزيون هلو بنامد واقعا كه دوره مهرورزيدن است . خانم بزرگ گفت : مگه چيه ؟ شما همه هلو هاي من هستيد . گفتم : فقط بالاغيرتا پوست ما را نكنيد موقع خوردن !

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

جین چین دو جین

مادربزرگ كه روزنامه مي خواند گفت : آي زدي به هدف . . . زدي توي خال واقعا . مادرم پرسيد : درباره اتهام شكنجه و تجاوز نوشته توي روزنامه ؟ مادربزرگ گفت : نخير . از قول يكي از آقايان روحاني حاضر در دانشگاه ها نوشته قطب نماي دل اقليتي در دانشگاه ها به سوي كاخ سفيد است . برادرم پرسيد : سر فلش يا تهش ؟ خانم بزرگ گفت : سر و ته ندارد ديگر . همسرم گفت : البته واقعا سر و ته ندارد حرف هاي آقايان . عمه خانم گفت : بپا با اين حرف ها مثل غلامحسين الهام نشوي نسخه ات را بپيچند . نشنيدي الهام نسخه اش را مجمع تشخيص مصلحت پيچيده ؟ خاله ام گفت : مگر مجمع تشخيص مصلحت نسخه هم مي پيچد براي كسي ؟ اگر اين كار را مي كند يك نسخه هم براي هاشمي رفسنجاني بپيچد كه اين سرگيجه اش التيام يابد . پدرم گفت : هاشمي سرگيجه دارد يا اضطراب ؟ خانم بزرگ گفت : نسخه رفسانجاني را كه خودمان بلديم بپيچيم . داريم مي پيچيم اصلا . مشكل حادي ندارد . با يك داروي ساده يا قهوه رفع مي شود مشكل شان . برادرم گفت : فقط داروي نظافت نباشد ؟ همسرم گفت : يا قهوه قجري . پدربزرگ چيني گفت : ژو ساي سينگ . يعني يك داروي نظافت توليد كرده ايم با طعم ليمو . بگويم بفرستند برايتان ؟ گفتم : ممنوع است . كالاي قاچاق است . بگو لاي شلوار جين هاي صادراتي تان بفرستند . پدرم گفت : مگر شلوار چيني هم به بازار آمده ؟ مادرم گفت : بله . حرفي مي زنيد ها . اگر يك چيز صادر نكنند جاي تعجب دارد . همسرم گفت : البته يكي اش هم الان پاي خانم بزرگ است . فكر مي كنم كادوي والنتاين شان را پيشاپيش گرفته خانم بزرگ . برادرم گفت : يادش به خير وقتي مدرسه مي رفتيم خانم بزرگ مي آمد به مدير مدرسه مان مي گفت : با شلوار جين ما را راه ندهد مدرسه و با قيچي مي افتاد به جان پاچه شلوارمان . عمه خانم گفت : راستي درست است مي گويند روي نشيمن گاه اين شلوارهاي جين چيني بسم الله الرحمن الرحيم نوشته اند ؟ خانم بزرگ گفت : بله . البته من آن مدلي را هديه گرفته ام كه در آن موضع نوشته الله و اكبر . بلند شد چرخي بزند كه همه بتوانند پشت شلوار جين اش را ببينند . تا پشتش را كرد به ما پدربزرگ چيني نيشش باز شد و با لهجه عجيب غريبي گفت : الله و اكبر . بنده خدا نمي داند هنوز اين روزها تر و خشك را با هم مي سوزانند . ارواح سرگردان لباس شخصي آمدند دهان پدربزرگ چيني را بو كردند . خب كاري اش نمي شد كرد . گفته بود الله و اكبر . نمي شد كتمانش كرد . فعلا در حال بازجويي شدن است . مادربزرگ دارد سر توپولف موبور روس شيره مي مالد تا يك توپولف به عنوان وثيقه بگذارد . ارواح البته پيغام داده اند چيزي كه سقوط كند دم به دم قبول نمي كنند به عنوان وثيقه . صداي پدربزرگ چيني را مي شنوم كه مي گويد : ژانگ سينگ سي . يعني مي خواهيد خودم وثيقه صادر كنم به ايران ؟ يك وثيقه داريم در چين جنسش عالي ست . يك مدل ديگر . . .

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

خیلی دور . . . خیلی نزدیک - به مناسبت سالگرد کودتای بیست و هشت مرداد

تا چشم باز كردم ديدم خانه در وضعيت بحراني ست . برادرم مي دود در خانه و ارواح سرگردان به دنبالش . صداي شكستن اشيا مي آمد و هياهوي گنگ عده اي كه نمي دانم كه يا كجا بودند . پرسيدم چه خبر است ؟ مادربزرگ گفت جشن است همسرم گفت : عزاست . برادرم كه هنوز از دست ارواح مي گريخت گفت : ما هم لابد مرغيم كه در عزا و عروسي . . . بد چيزي ست جسم سخت چيني . مي خورد به آدم حرف زدن از يادش مي رود . تا مي گويم چيني پدربزرگ چشم غره مي رود . گفتم : يكي بگويد به من چه شده آخر ؟ پدرم گفت : روزنامه نگار هم روزنامه نگارهاي قديم . روزنامه شما را توقيف كرده اند از ما مي پرسي چه خبر است ؟ گفتم : يك شماره فقط . مادربزرگ گفت : چرا يك شماره ؟ گفتم : پس چند تا ؟ گفت : دوتا . گفتم : چرا دوتا ؟ مادر بزرگ گفت : پس چند تا ؟ خانم بزرگ گفت : هوار تا ! بازي تان گرفته با هم ؟ پدربزرگ چيني ريز خنديد و گفت : ژي چان هوووي ! يعني : از اولش هم زيادي بود . روزنامه يكي كافيست . مثل بچه . مثل حزب . همسر برادرم گفت : ددم واي . حزب را هم . . . گفتم : اما خدا هم يكي ست . و آن بالاست . برادرم گفت : يكي بپرسد اين ها از جان من چه مي خواهند ؟ پدرم گفت : آقا . . . برادر . . . رفيق . . . مستر . . . اي بابا . . . مادرم گفت : بگو تاواريش تا حالي شان شود . يكي از ارواح لباس شخصي گفت : نعم يا سيدي ؟ گفتم : همين يك قلم را كم داشتيم در خانه ؟ اهلا و سهلا . مرحبا ! لبناني ؟ لبناني؟ روح لباس شخصي گفت : نعم . گفتم : به به بين المللي شده منزل . سالن ترانزيت است انگار . همسرم گفت : شهربازي ست . قهوه قجر داريم و رولت روسي . ژانگولر چيني هم كه مادام العمر . . . مانده بود رقص عربي كه . . . برادرم گفت : رقص كه نه . خوش رقصي عربي . لهجه اي هم دارد برادر . حبيبي نزن . آخ . مادرم گفت : بگو سست بنياني خودت را خلاص كن . مگر بادامچيان نگفته افراد سست بنيان احتياجي به شكنجه ندارند ؟ مادربزرگ گفت : چه هست شكنجه ؟ خوردني ست ؟ پدرم گفت : نخير كردني ست . اين روزها به ويژه . شال و كلاه كرد از خانه برود پدر كه صدايي آمد . روح مو فرفري اي پرسيد : ميدان فاطمي كجاست ؟ مادربزرگ گفت : به به شعبان خان . قدم رنجه كرديد . گفتم : اين ديگر اينجا چه كار مي كند ؟ پدر گفت : بيست و هشت مرداد است ها انگار . مراسم دارند حتما . ويژه برنامه . سالگرد . پدر بزرگ چيني مهره هاي شطرنج را چيد يك دست شطرنج بزند با روح شعبان بي مخ . چه شطرنجي ست نه سرباز دارد نه فيل نه رخ . يك شاه دارد و باقي مهره ها اسب . مادرم گفت : اي خدا مددي . دعاي مادر است ردخور ندارد هرگز . صداي عصا آمد و پيرمردي خميده وارد سالن شد . همه به احترامش برخاستند . برادرم گفت : سلام . خوش آمديد . روح شعبان نعره زنان غيبش زد . مادرم گفت : صندلي بياوريد براي آقاي دكتر . توپولف روس پرسيد : داميشتا اولگا سامير . يعني : كيست اين آقا ؟ همسرم آهسته گفت : روح دكتر مصدق . روح ايشان گفت : صندلي نياوريد . وقت نشستن نيست . آمده ايم ملي كنيم همه چیز را . نفت را ملی می کنیم . اعتماد را ملی می کنیم . اعتماد به نفس مان رفته بالا از آن وقت . شعبان بي مخ يا پدربزرگ چيني . ديگر جلودارمان نيست كسي . از بعضي چيزها فاصله داريم اما چيزي هم نمانده است برسيم به آن ها . مثل فيلم ميركريمي مي ماند حس مان . آرزوهامان خيلي دور است . خيلي نزديك !

محفل شبانه ادامه می یابد - کبوتر با کبوتر باز با باز

پدربزرگ چینی یک خودآموز زبان عربی گرفته بود و می خواند . پدرم گفت : چرا عربی می خواند ؟ مگر فارسی اش تکمیل شده ؟ برادرم گفت : درست از لحظه ای که شنید زنان سعودی وارد عرصه تجارت می شوند هروله کنان رفت کتاب خودآموز عربی خرید . خانم بزرگ گفت که چه بشود ؟ بیجا کرده . با زنان سعودی می خواهد مراوده کند ؟ سر پیری و معرکه گیری ؟ شلوارش دوتا شده ؟ پدرم گفت : هی گفتم برنامه های صدا و سیما را نشانش ندهید . خوب وقتی می بیند همه فیلم و سریال های ما شده دو همسری رفیق ما هم فیلش یاد هندوستان کرده . پسرخاله ام گفت : چطور قبلا پدربزرگ می گفت فرزند یکی روزنامه یکی حزب یکی اما حالا زن دوتا ؟ مادربزرگ گفت : اگر علی ساربان است بلد است شترش را کجا بخواباند و به زبان چینی گفت : ژویی سانگ مین . یعنی خانم بزرگ قرار است بشود وزیر زنان (مادربزرگ همه فن حریف است . چینی صحبت می کند بهتر از مائو ) پدربزرگ نیشش باز شد و کتاب عربی را بست . همسرم گفت : اما رییس مرکز امور زنان و خانواده دولت ایجاد وزارت زنان را غیر ضروری خوانده . مادربزرگ گفت : می گذاری کارمان را بکنیم یا نه ؟ خانم بزرگ گفت : معلوم است که غیرضروریست . اصلا به قول فاطمه رجبی این حرف هاس فمنیستی نباید در خانه مطرح شود . مادرم گفت : نگران هستم امشب این زن خوابش نبرد . آخر احمدی نژاد دو وزیر زن معرفی کرده در کابینه . همسرم گفت : حالا فاطمه رجبی با اسطوره اش چه کار می کند ؟ پدرم گفت : بدترش این است که گویا سومین زن کابینه هم در راه است . مادربزرگ گفت : وااسفا . . . واویلا . . . وامصیبتا . خانم بزرگ گفت : شما دیگر چرا آه و واویلا سر داده ای ؟ این ها که خودی اند از هرچه مرد هم مردترند . پدربزرگ چینی گفت : رجل ؟ هذالرجل ؟ پسرخاله ام گفت : چه انگیزه قوی ای داشته پدربزرگ . دوساعته عربی یاد گرفت . مادربزرگ گفت : چرا نگران نباشم خانم جان ؟ خانم بزرگ گفت : یکی از این خانم ها که طرفدار سرسخت تفکیک جنسیتی در بیمارستان ها بوده . پدربزرگ چینی پرسید : ژانگ تتسی بوچی ؟ یعنی : تفکیک جنسیتی دیگر چیست ؟ برادرم گفت : یعنی کبوتر با کبوتر باز با باز . پدرم گفت : یعنی مردها با هم زن ها با هم . پدربزرگ چینی گفت : وووووی . . . سینگ شانگ یعنی این که خوب نیست . خانم بزرگ گفت : یک دقیقه زبان به دهان بگیر و فک را نجنبان یادم نرود چه می گویم . مادرم گفت : وزیر زن پیشنهادی دوم را می گفتید /. مادربزرگ گفت : آهان یادم آمد . بله خانم دوم هم که از مبلغان و طرفداران چند همسری مردان است دیگر . پدربزرگ چینی گفت : وری گود چه وزیر با کفایتی . ما نمی دانیم چطور هروقت احساساتی می شود پدربزرگ به زبان مادری اش صحبت نمی کند . مادربزرگ برایش یک فنجان قهوه برد . شانس آورد قهوه قجری نبود
همسرم گفت : این خانم آجرلو با آن مدیرعامل سابق سبزپوشان پاس نسبتی دارد ؟مادربزرگ گفت : سبزپوشان سابق البته . گفتم : باز اسم فوتبال آوردید مورمورم شد . پرسپولیس کی بازی دارد در آزادی برویم تماشا ؟ برادرم گفت : به خودت وعده وعید نده که ممکن است باز هم بی تماشاگر برگزار شود . پدرم پرسید : چرا ؟ محرومیتشان که تمام شد . بازی گذشته هم که بدون تماشاگر بود دیگر . برادرم گفت : بله نبودند اما اگر قرار باشد محروم شوند دوباره ، می شوند . بستگی دارد این عزیزان در ورزشگاه حضور داشته اند یا نه ؟ و با دست پشت سر ما را نشان داد . وقتی برگشتیم پشت سرمان را نگاه کردیم دیدیم عده ای روح سرگردان با لباس های ورزشی شخصی قرمز و آبی ایستاده اند .بر و بر ما را نگاه می کنند . بعید نیست این جماعت جو ورزشگاه را به هم ریخته باشند و دوباره بی تماشاچی برگزار شود مسابقات . حالا هم به طرفداری تیم شان ریخته اند توی خانه و . . . آخر سر می دانیم خانم بزرگ شکستن در و پنجره و اسباب اثاثیه را از چشم ما می بیند و ما را مجبور می کند همه چیز را گردن بگیریم . فعلا دارند با سر و صدا می آیند این سمت . خداحافظ

در سوگ اعتمادملی

ساعت هفت بعدازظهر است । از گرمای خیابان خلاص شده خود را رهانیده ام در ساختمان اعتمادملی । - چه واژه غریبی ست این روزها این نام । اعتماد । اعتمادملی - در تحریریه نشسته ایم پشت یک میز با هادی حیدری عزیز । برای صفحه شبنامه حرف داریم با هم । طرح داریم برای ادامه دادنش و ایستادگی برابر فشارها । راهکار باید می اندیشیدیم برای ادامه حیاتش । حفظ کردنش । فشارها زیاد است و نامحدود । قرار می گذاریم بیش تر کار کنیم । در تماس بیش تر باشیم با هم । مرور خاطره می کنیم با هم । از روزهای تحریریه گل آقا و شادروان صابری که بودنش موهبتی بود از نظر من । از هفته نامه و جو ماهنامه । توقیف خودساخته و جلسه تحریریه بعد از توقیف فله ای مطبوعات । هفته نامه که تمام شد من و هادی راهمان از هم جدا شد هادی همه جا بود و من در چند نشریه که مهم ترینش شرق بود । توقیف شرق حکایت همیشگی مطبوعات و بعد دوباره پیدا کردن هم در تپق اعتمادملی و بعد جلسه یازده اردیبهشت هشتاد و هشت با سیامک ظریفی و مجتبی آذریار نایینی و مهناز عادلی و هادی و من । در تحریریه روزنامه و شنبه دوازده اردیبهشت شبنامه متولد شد । به یک روز نکشیده انشقاق و جدایی عده ای । تا بیست و دوم خرداد که عده دیگری رفتند و بعد دیگرانی که آمدند و رفتند و باز من و هادی بودیم با هم । هادی گفت : شهرام هشتاد و پنج شماره شد شبنامه । گفتم برای صدسالگی اش باید برنامه داشته باشیم و زدیم هر دو به تخته । چشممان شور بود شاید । می پرسم این بچه هایی که مانده اند که دیگر نمی روند ؟ می گوید نه فعلا । گاهی زیرلب اشاره ای می کنند اما هستند فعلا । ریزش داشته ایم در طول این سه ماه । نمی گویم از ترس که از ناامیدی به آینده دیگر ننوشته اند در صفحه و ما انگار پوست کرگدن داریم । می پرسد هادی به بچه های دیگر زنگ زدی । می گویم کسی حاضر به همکاری نیست این روزها به هر که زنگ می زنم نمی آید । تنها افشین لبیک می گوید و رضا । باز نمی گویم ترس । می گویم دلچرکین هستند از خلق اثری در این روزها । می گویم هادی چهارشنبه بیست و هشت مرداد است محفل شبانه ویژه دارم برای آن روز । روح دکتر مصدق آمده و شعبان بی مخ । بعد حکم می آید । توقیف । فکر می کنم با عادت نوشتنم چه باید بکنم باز । این اعتیاد را درمان نیست । با هراس همیشگی مانده در دلم چه کنم که با هر تلفن دلت هری بریزد و با هر زنگ خانه همسرت بگوید تو در را باز نکن । فکر می کنم در جهان چند روزنامه وجود دارد ؟ و چند روزنامه بسته می شود ؟ ما رکورددار چه چیزهایی هستیم در جهان । توقیف و رکود و تورم । زندانی و هراس و گرانی । نوشته های بچه ها روی دستم مانده । دیگر توقیف شده روزنامه । با دپوی مطالب چه باید کرد ؟ مطالب خوانندگان را چه کار کنم । به قوچانی می اندیشم و از خودم می پرسم سردبیر شنیده این خبر را آیا ؟ می شنود و از حالا فکر روزنامه بعدی ست । آقای قوچانی برای محفل ما هم جایی نگه دار । بیرون بیا دیگر از زندان । آلت جرم تو را توقیف کرده اند । اعتماد ملی را می گویم

مطلب چاپ شده اما منتشر نشده دوشنبه بیست و شش امردادماه هشتادوهشت


اسم فامیل
حوصله مان سر رفته بودتلويزيون که کلا اسباب و ابزار بي‌استفاده‌اي شده در خانه و به عنوان دکور استفاده مي‌شود ديگر। موسيقي‌هاي جديد هم که چنگي به دل نمي‌زنند। گفتيم اسم فاميل بازي کنيم। همه قبول کردند. کاغذها را که تقسيم کرديم پدربزرگ چيني هم کاغذ خواست. پدرم زيرچشمي نگاهش کرد و زير لب گفت: لااله‌لاالله! همه که آماده شدند مادرم لاي کتابي را باز کرد و اولين حرف صفحه باز شده را خواند: حرف ت. همه مشغول نوشتن شدند و کمتر از چند ثانيه پدربزرگ چيني گفت: استاپ. همه با تعجب به هم نگاه کرديم. برادرم گفت: بازي را به هم نزنيد‌ها. مطمئنيد؟ پدربزرگ چيني سر تکان داد. پدرم گفت: مي‌بينيم حالا. همسرم پرسيد: خب... اسم؟ برادرم گفت: تورج. پدرم گفت: تينا. همسرم گفت: توکا. پدربزرگ چيني گفت: تموچين. مادربزرگ گفت: توت فرنگي. هرچه اصرار کرديم ثابت کنيم توت فرنگي اسم نيست مادربزرگ زير بار نرفت که نرفت و تازه مدعي شد از خود اسم پيداست که اسمي فرنگي ست. 15 امتياز هم براي خودش يادداشت کرد. 10 امتياز مثل بقيه و پنج امتياز به خاطر خلاقيت و نوآوري. همسرم پرسيد: شغل؟ برادرم گفت: تبرزن. پدرم گفت: من وقت نکردم چيزي بنويسم. نگذاشت که. مادرم گفت: توت فروش. مادربزرگ گفت: توالت ساز. پدر گفت: آخر اين هم شد شغل؟ پدربزرگ چيني گفت: تجمع کن. مادرم پرسيد: چي چي؟ پدربزرگ خيلي سليس و شمرده گفت: تجمع کن. مرد يا زني که در قبال دريافت چيزي اعم از پول نقد يا وام يا وعده و اميد به رسيدن به هديه بزرگ با اتوبوس يا هر وسيله ديگري به محل منتقل و درجايي که به او مي‌گويند به صورت کاملا خودجوش و در مخالفت با موضوعي تجمع مي‌نمايد. ما که باورمان نمي‌شد پدربزرگ چيني به اين سليسي فارسي صحبت کند حواسمان از چيزي که گفت پرت شد اما مادربزرگ ريزبين است در مسائل. حواسش جمع کار خودش هست. مادربزرگ گفت: تا حالا خودت را مثل بره نشان داده بودي حالا مي‌بينم گرگي بوده‌اي در لباس بره. دندان‌هاي پدربزرگ به هم خورد. توپولف گفت: بورسکا شيمبوردا. يعني يانکي به خانه‌ات برگرد. (خوبي اتفاقات اخير اين است که ما زبان چيني و روسي را ياد گرفتيم و بعدها که لازم شد نياز به آموزش نداريم) پدرم گفت: اين بچه کي زبان باز کرد؟ مادرم گفت: پرت و پلا مي‌گويد. به اين چيني بينوا مي‌گويد يانکي. مادربزرگ گفت: نخير. درست مي‌گويد. حرف حق را بايد از دهان بچه شنيد. هرکس چنين سخني بر زبان بياورد دوست عمو سام است. همسر برادرم گفت: تا حالا که رفيق فابريک شما بود؟ مادربزرگ گفت: بود! خانم بزرگ گفت: حالا اينطور نگوييد. منظوري نداشت طفلک و براي اينکه جو را بخواباند گفت: خب داشتيد امتياز مي‌داديد و وقتي شغل‌هاي با حرف (ت) شروع شده نوشته شده در برگه‌ها را خواند گفت: بي‌ادب‌ها. اينها که شما نوشته‌ايد شغل نيست. اتفاق هم نيفتاده. اثبات نشده. کذب است. بهتان است. اصلا با حرف ديگري بازي را ادامه مي‌دهيم. مثلا... م م م م حرف «عين» يک. دو. سه. همه شروع کردند به نوشتن. مادربزرگ حين نوشتن به پدربزرگ چيني چشم غره رفت. بازهم پدربزرگ چيني زودتر از بقيه گفت: استاپ. مادرم پرسيد: شغل؟ برادرم گفت: عکاس. پدر گفت: عضويت در شوراي نگهبان. همسرم گفت: قبول نيست. اين شغل محسوب نمي‌شود. شاهدش هم غلامحسين الهام. پدربزرگ چيني نوشته بود [... ] مادرم گفت: اين ديگر يعني چه؟ پدربزرگ چيني گفت: سانگ آتسا سينگ. يعني هرچه مادربزرگ بگويد. مادربزرگ تبسم کرد. مادرم پرسيد: شيء؟ پدرم گفت: عود. برادرم گفت: عينک. خانم بزرگ گفت: عکس. عمه‌خانم گفت: مثل اينهمه عکسي که توي اينترنت... مادربزرگ گفت: شما را به اينترنت چه کار آخر؟ پدربزرگ چيني گفت: [... ] همسرم گفت: اينطور که نمي‌شود شما همه‌اش ارجاع مي‌دهيد به مادربزرگ. خانم بزرگ گفت: کجاش ايراد دارد؟ بايد سپيدخواني کرد ديگر. برادرم گفت: به به مادرجان سپيدخوان شده‌ايد؟ مچ‌بند سفيد بدهم ببنديد به ميمنت اين تغيير. مادربزرگ گفت: زبانت را گاز بگير ورپريده. اصلا جمع کنيد اين قرتي بازي‌ها را که هر کاري مي‌کنيد سياه نمايي است. کل اوراق بازي اسم فاميل توسط ارواح سرگردان ضبط و در حال بازخواني است. مادرم يواشکي در گوش پدر گفت: ديده يکي از آنها ورقه برادرم را با برگ پدربزرگ چيني عوض کرده. چه خوابي براي برادرم ديده‌اند خدا مي‌داند.

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

व्व्व.सदेरत.चाइना.कॉम یکشنبه بیست و پنجم امردادماه هشتاد و هشت


مادرم گفت: اين آقاي جوانفکر هم براي خودش تحليلگري است‌ها. ديديد اينجا از قولش نوشته وقتي به موقعيت روساي جمهور قبل نگاه مي‌کنيم مانند آن است که آنها با استفاده از بالگرد به بالاي ساختمان نظام راه يافته باشند اما احمدي‌نژاد در طول ساليان متمادي از طريق پله‌هاي اين ساختمان مرتفع بالا آمده و پس از 26 سال خود را به پشت بام نظام رسانده است. برادرم گفت:‌اي بابا ايشان چرا ديگر اسم بالگرد مي‌آورد آخر. خدا را شکر گوش‌هاي خانم بزرگ سنگين است وگرنه دوباره بحث بالگرد بالا مي‌گرفت. خانم بزرگ گفت: چه بهتر. همسرم پرسيد: شما مي‌شنويد؟ خانم بزرگ بر و بر نگاهش کرد. پدربزرگ چيني گفت: ژانگي ژي اويلا. يعني دوست دارم بالگرد سوار شوم. پدرم گفت: نخير شما را مي‌خواهم بفرستم به يک تور تفريحي ويژه. پدربزرگ چيني لبخند زد. پدرم ادامه داد: گفته‌ام با يک فروند توپولف شما را بفرستد خانه سالمندان کهريزک. پدربزرگ چيني از هوش رفت. مادربزرگ گفت: شما راه تعامل با اتباع خارجي را نمي‌دانيد انگار. يک جمله گفتيد که دو تهديد در آن بود. توپولف سواري و اعزام به خانه سالمندان کهريزک. از آن طرف توپولف موبور هم که چند روزي معلوم نبود کجا غيبش زده، زد زير گريه. از جمله پدر اينطور برداشت کرده بود که او را قرار است بفرستند خانه سالمندان کهريزک. برادرم گفت: اگر تکليف اين بچه بي‌ادب و آن پيرمرد را روشن نکنيد من از اين خانه مي‌روم. خانم بزرگ گفت: برو. به جهنم. فکر مي‌کند مغز است که ما بخواهيم از فرارش جلوگيري کنيم. مادربزرگ گفت: شازده وقتي تشريفشان را بردند مي‌خواهند خانه اجاره کنند احيانا؟ برادرم گفت: بله. خانم بزرگ گفت: با کدام پول؟ برادرم گفت: با همان 18 ميليوني که وام گرفته‌ام جايي رهن مي‌کنم و... مادربزرگ گفت: بفرما. مچش را گرفتم. کدام پول؟ پس 18 ميليارد دست تو بود و... برادرم گفت: 18 ميليون مادرجان. من اگر آن همه پول داشتم که الان اينجا نبودم. پدربزرگ چيني که تازه به هوش آمده بود گفت: پتسو ژايا جينگ. يعني اينقدر پول داشتي و به ما نمي‌گفتي کلک. از روي صندلي چرخدار بلند شد. چند قدم برداشت به سمت برادرم و او را در آغوش کشيد و به زبان فارسي بدون لهجه گفت: مايه مباهات مايي جوان. خانم بزرگ گفت: نفهميدم. چي شد؟ برادرم گفت: هزار و سيصد آفرين پدربزرگ جان. يک مچ بند سبز بدهم ببندي تريپت کل يوم تغيير کند؟ پدربزرگ چيني گفت: اوه يس! حتما اين کار را... سينگ ماياجي. يعني حتما اصلا مي‌خواهيد يک محموله مچ بند سبز صادر کنيم ايران؟ (نصف اولش را فارسي گفت‌ها اما تا چشم غره خانم بزرگ را ديد جا زد) مادربزرگ گفت: لازم نکرده گنده باقالي. همين مديريت سازمان ورزش را مي‌خواهيد که رنگ سبز را از ورزشگاه‌ها و بازيکن جماعت ريشه کن کند. پدرم گفت: اسم گنده باقالي نياوريد که الان پدربزرگ چيني هوس مي‌کند آن را هم بفروشد به ما. دست به خريدمان در زمينه محصولات کشاورزي که خوب است خدا را شکر. خربزه مي‌آوريم از تايلند. بادام وارد مي‌کنيم از آمريکا. ليمو مي‌آوريم از چين. پرتقال مي‌آوريم از... مادربزرگم گفت: جوگير نشو حالا شما. ادامه نده. حتما حکمتي دارد. مثلا خرج آبياري، کارگر، تراکتور، کود، کارمندان بانک کشاورزي، گاو آهن، لندرورهاي وزارت کشاورزي و... کم مي‌شود خب. اين همه صرفه جويي مي‌شود ديگر. توپولف روس هم در آن هير و وير دامان مادربزرگ را کشيد و چيزي گفت. همسر برادرم پرسيد: چه مي‌گويد؟ مادربزرگ گفت: مي‌گويد خب از اوستيا هم زعفران بياوريد ديگر. زرنگ است بچه. نمي‌گويد هنوز روسيه. مي‌گويد اوستيا که جو را به هم نريزد يک وقت. همان روسيه است ولي. تازه تصويب کرده‌اند هرجا دلشان خواست قشون بکشند. روس جماعت که بيرون برو نيست از جايي که برود. ما هم گول بخور اين ماجرا نيستيم. تا گولمان نزده‌اند البته. مي‌توانند؟ نمي‌دانيم.

سکوتم از رضایت نیست - شنبه بیست و چهارم امردادماه هشتاد و هشت



نمي‌دانيد پدريزرگ چيني چه قشقرقي به پا کرده بود. بلوا کرده بود که خيانت سياسي تجاري رخ داده و همه‌تان غافل نشسته‌ايد و بر و بر مرا نگاه مي‌کنيد. برادرم پرسيد: خب به ما هم بگو چه شده. پدربزرگ چيني گفت: کونگ جي ميتساهو. يعني: واردات سيب. آن هم از آمريکا. تازه سيب سبز. مادربزرگ عصايش را کوبيد زمين که پس اين وزير بازرگاني چه کار مي‌کند؟ کفن من کجاست؟ مي‌خواهم بروم وزارتخانه. پدرم گفت: مادرجان چنان مي‌گوييد انگار لباس رزم است. خانم بزرگ گفت: لباس رزم نيست. لباس عزاست. سيب سبز وارد مي‌کنند در دوره سبز زدايي؟ همسرم گفت: خانم جان لباس عزا چرا؟ مگر به قول محسن رضايي موضوع بدرفتاري‌ها درست بوده که عزا اعلام کرده باشند؟ مادربزرگ گفت: فعلا حواس ما را پرت نکنيد. به آن موضوع هم مي‌رسيم. فکر کرديد يادمان مي‌رود؟ نخير. وقتش نيست حالا. فعلا همين موضوع سيب سبز را به ما جواب بدهيد. مادرم گفت: يک جور مي‌گوييد انگار ما يا وزير بازرگاني دوره اصلاحات آنها را وارد کرده. نخير در دوره... مادربزرگ گفت: من دوره موره سرم نمي‌شود. سيب سبز بايد وارد شود آخر؟ پدربزرگ چيني گفت: ساتاجينگ مات جيني. يعني آن هم از نوع آمريکايي‌اش؟ پدرم گفت: اتفاقا خود ما هم انتقاد داريم. نه به سبز يا آمريکايي بودنش. به وارداتي بودنش. خانم بزرگ گفت: حالا اگر بازار سيب اشباع نيست از باغ پدربزرگ‌تان در چين وارد مي‌کرديد لااقل. گفتم: جوش نزنيد خانم جان. حالا مگر واردات نفت چين از ايران به شدت کاهش پيدا کرده و همشهري‌هاي پدربزرگ چيني از آنگولا نفت وارد مي‌کنند ما چيزي گفتيم؟ حرفي زديم؟ پدربزرگ چيني گفت: شانگ کيتسو اوجي. يعني بد است کاري مي‌کنيم سرمايه‌هاي اين کشور خارج نشود؟ براي نسل آينده! مادرم گفت: سرمايه‌اي خارج نشده. خدا را شکر اعلام کردند خروج 5/18 ميليارد دلار از بيخ و بن کذب بوده. گفتم: ماشاءالله اين قدر اخبار کذب اين روزها زياد است که هر خبري مي‌شنوي بايد اصل را بگذاري بر کذب بودنش. مگر اينکه به ندرت خلافش ثابت شود. پدربزرگ چيني که هنوز خوب فارسي را نمي‌فهمد تا اسم خلاف شنيد جا زد و گفت: خينکا مايا سوني. يعني خلاف کي ثابت شود؟ من که بي‌تقصيرم. نه دسترسي به فيس بوک دارم نه کلاس زبان مي‌روم نه فيلم زيرنويس دار مي‌بينم. (تقصير من نيست که هر جمله چيني اينقدر معنا دارد. از بس عمق دارند ناقلاها) برادرم گفت: اما خودم ديدم شب‌ها چت مي‌کني. مادربزرگ گفت: آخي چه رمانتيک‌! خانم بزرگ گفت: چي چي را چه رمانتيک؟ صبر کن ببينم. اگر رمانتيک باشد که پوستش را مي‌کنم. وايسا ببينم نکند تو هم يکي از آن 33درصد افرادي بودي که در نظرسنجي سازمان ملي جوانان شرکت کرده و اعلام کرده بودند به خاطر دوستي با جنس مخالف دوست مي‌شوند. پدربزرگ چيني که نيشش باز شده بود گفت: حاشانگ. يعني حاشا و کلا. اين چه حرفي ست؟ من فقط نرخ برخي اجناس را شب‌ها به برادرم اعلام مي‌کنم. پدرم گفت: اين خروج اطلاعات از کشور محسوب نمي‌شود؟ مادربزرگ گفت: نخير. چون برادرش همين جاست. در آزادراه تهران - شمال مشغول است. پدربزرگ چيني لبخند زد و گفت: تموچين. مادرم گفت: يکي ترجمه نمي‌کند؟ خانم بزرگ گفت: ترجمه نمي‌خواهد. اسم برادرش را گفت. همسرم پرسيد: حالا کي آماده مي‌شود اين آزادراه که يک سفر دل خوش برويم شمال وسط جنگل‌هاي سرسبز... واويلا. خامي کرد همسرم. يادش مي‌رود چقدر به رنگ سبز حساس هستند اين روزها. اگر نبودند که تيم‌هاي ذوب آهن و پاس لباس سبز رنگ‌شان را عوض نمي‌کردند در ليگ امسال. خانه را گذاشته روي سرش خانم بزرگ. هرچه هم گل گاو زبان دم مي‌کنيم لب نمي‌زند. حالا اگر عصاره معجوني چيني بود نوش جان مي‌کرد‌ها. مي‌گويد همسرت بايد کتبا به اشتباهش اقرار کند. همسرم به من نگاه مي‌کند که چيزي بگويم. نمي‌شود گفت خب. حرفي بزني ممکن است بگويند همدستش بوده‌اي پدرم که مي‌گفت جمعه دسته جمعي برويم بهشت زهرا زيارت اهل قبور فعلا جا زده و بهانه کمردرد گرفته. مي‌گويد خودتان برويد. همسرم مي‌پرسد: چه کار کنم آخر؟ خودم را به خواب زده‌ام فعلا. به قول آن ترانه قديمي سکوتم از رضايت نيست اما براي حفظ محفل شبانه مان استراتژي سکوت جواب مي‌دهد। شما چه فکر مي‌کنيد...

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

اشتباه لپی - بیست و دوم امردادماه هشتاد و هشت

این نوشته من محفل شبانه نیست اما گفتم شاید مورد توجه تان قرار بگیرد
شاگرد مغازه‌مان دل درد گرفته بود تلفن زدم اورژانس گفتند بايد 20 دقيقه‌اي صبر کنيد। مغازه را به امان خدا رها کردم و بردمش بيمارستاني که نزديک مغازه بود. مسوول پذيرش دختر جواني بود که همين طور که با تلفن حرف مي‌زد قبض صادر مي‌کرد. چند نفري جلوي پيشخوان ايستاده بودند. گفتم: «کار من اورژانسيه! شاگردم در اين ناحيه احساس درد داره» و با دست پهلوهايم را نشان دادم. دختر روي قبض چيزي نوشت و گفت:پنج هزار . پول را پرداخت کردم و قبض را گرفتم. در اتاق دکتر را زدم و رفتيم تو. دکتر گفت «بايد عکس بندازه» و ما را هدايت کرد به زير زمين. تعداد مراجعان به راديولوژي خيلي زياد بود. با سروصداي فراوان توانستم شاگردم را بي نوبت بفرستم تو و 50 دقيقه بعد با عکس برگشتيم بالا.دکتر پس از نگاه کردن به عکس گفت: «عجب! اين يک بيماري خاص زنانه‌ست که به ندرت در آقايان بروز مي‌کند. البته با چند تا آمپول رفع مي‌شه» وقتي از اتاق دکتر خارج شديم رفتم داروخانه و نسخه را تحويل دادم. متصدي پرسيد:«بيمه ست؟» يادم آمد شاگردم را بيمه نکرده‌ام متصدي گفت: هرکدام 40 هزار تا آب مي‌خوره» دست شاگردم را گرفتم و از بيمارستان خارج شديم. در راه شاگردم هي از بيمه نشدنش ناليد و همين طور که از درد به خودش مي‌پيچيد گفت:«اوستا با اين حقوقي که من مي‌گيرم نمي‌شه آمپول خريد که.» براي اينکه پاي وزارت کار به قضيه کشيده نشود به شاگردم قول دادم هرطور شده آمپول‌ها را با قيمت بيمه تهيه کنم و او را راهي خانه‌اش کردم. صبح زود دفترچه بيمه‌ام را برداشتم و به بيمارستان مراجعه کردم. مسوول پذيرش مرد ميانسالي بود که سرش را گذاشته بود روي ميز و خوابيده بود. با انگشت زدم به شيشه. سرش را بلند کرد.گفتم: «حالم بده.» و با خودم فکر کردم اگر همان علائم ظاهري شاگردم را بروز بدهم مي‌توانم آمپول‌ها را با استفاده از دفترچه بيمه خودم بگيرم. دوباره سرش را گذاشت روي ميز گفت:«يک ساعت ديگه بيا.» دوباره به شيشه زدم و گفتم: «کار من اورژانـسـيه» متصدي که ديگر عصبي شده بود گفت: «به من چه» 40 دقيقه گذشته بود که ديگر طاقت نياوردم و صدايم را بالا بردم و گفتم : «من دارم مي‌ميرم. چرا کسي به فکر نيست. ماهي هوار تومان حق بيمه مي‌گيريد از من» نگهباني که جلوي در بود گفت: «از اين پله‌ها برو بالا. اتاق 209.» آنجا پيرمردي با روپوش سفيد توي اتاق بود. سلام کردم. جواب نداد. گفت: «خب» گفتم: «من از ديشب کمي در اين ناحيه احساس درد...» دکتر حرفم را نيمه تمام گذاشت و گفت: «نوار قلب داري؟» گفتم: «نه» دکتر داد زد: «روي در نخوندي بي نوار قلب کسي وارد نشه؟» گفتم: «ولي آقاي دکتر... آخه من وضعيتم اورژانسيه» دکتر فرياد زد: «گفتم بيرون» در حالي که دست‌هايم مي‌لرزيد از اتاق بيرون رفتم. گفتم: «شما بيمار را عصبي تر مي‌کنيد که...» اتاق کناري اتاق نوار قلب بود. دستگيره در را پيچاندم. در بسته بود. نظافتچي‌اي که در سالن بود گفت: «برمي گرده» کمي توي سالن راه رفتم. بعد از نيم ساعت سر و کله مسوولش پيدا شد. تا در اتاق را باز کرد مرد جواني وارد اتاق شد. من هم رفتم تو. تکنسين نوار قلب گفت : «شما بيرون باشيد» گفتم: «ولي نوبت منه» تکنسين خنديد و گفت: «مگه سينماست؟» گفتم: «من اورژانسي‌ام» تکنسين گفت: «اوه ترسيدم. نوبت را رعايت کن آقا.» گفتم: «اگر اين حالش بده من داغونم. معلوم نيست؟» تکنسين خنديد و گفت: «برويد بيرون. تا بعد نوار شما را هم بگيرم» بيرون آمدم॥ نشستم. پسربچه‌اي شانه‌ام را تکان داد. گفت: «500 تومان بده برم غذا بخورم» داد زدم: «‌اي خدا؟» نظافتچي سطل آب را خالي کرد روي کف زمين تا تي بکشد. پاچه‌هاي شلوارم خيس شد. داد زدم: «من را به اين بزرگي نمي‌بيني؟.» تکنسين بيرون آمد و گفت: «کاغذ دستگاه تمام شد. براي آدم‌هاي بداخلاق هميشه بدبياري هست. کاغذ با نرخ آزاد دارم» قلبم تير کشيد. گفتم «ولي من بيمه هستم!» تکنسين قهقهه زد و گفت: «خيلي بامزه‌اي‌ها» چند دقيقه بعد با نوار قلبم تو اتاق دکتر بودم. دکتر گفت: «تو وقتي صبحانه مي‌خوري دوست داري کسي مزاحمت بشه؟» برگشتم بيرون. تکيه دادم به ديوار. احساس کردم گوشه سينه‌ام مي‌سوزد. وقتي دکتر معاينه‌ام کرد گفت: «بابا حق داشتي. شما که وضعت اورژانسه! بايد عمل شي. همين امروز!» گفتم: «ولي...» دکتر تلفن کرد بخش اتاق عمل را آماده کنند. بعد گفت: «وصيتنامه داري؟ من تضميني نمي‌دم‌ها!» اتاق دور سرم چرخيد. وقتي چشمم را باز کردم ديدم توي بخش هستم. شاگردم گفت: «اوستا باتري انداختن تو قلبت. پولش را از کجا مياري حالا؟ دکتر مي‌گفت اين عمل تو اين بيمارستان بيمه نيست.» احساس کردم قلبم تير مي‌کشد. شاگردم گفت: «به هر حال بابت اون شب ممنونم.. عکس راديولوژي کس ديگري را اشتباهي داده بودند. من هيچيم نبود اصلا. با يک روز استراحت خوب شدم. خنده داره نه؟» اشک از چشمانم سريد روي گونه‌هام!

مادربزرگ فمنیست می شود - اعتمادملی بیست و دوم امردادماه هشتاد و هشت


مادربزرگ گفت‌: باغچه پر از علف‌هاي هرز شده. چرا کسي فکر اين باغچه نيست؟ برادرم که هدفون گذاشته بود توي گوشش و نمي‌دانم چي گوش مي‌داد با صداي بلند شعر فروغ را خواند: برادرم شفاي باغچه را در انهدام باغچه مي‌داند. چشمتان روز بد نبيند. مادربزرگ سوت زد و تعدادي روح (که در مورد شخصي‌بودن يا شخصي‌نبودن لباس‌شان اطلاع واثقي وجود ندارد) مرا جلب کرده بردند محضر مادربزرگ. گفت: خب، ياغي شدي براي من؟ باغچه منهدم مي‌کني؟ من از همه جا بي‌خبر پرسيدم: باغچه؟ مادربزرگ گفت: شاهد را احضار کنيد به طرفه‌العيني برادرم را در جايگاه شهود حاضر کردند. بنده خدا ‌هاج و واج‌تر از من نگاه مي‌کرد. مادربزرگ هرچه گفت او يک چيز ديگر جواب داد. عمه خانم گفت: صلوات بفرستيد. مادربزرگ گفت: کلافه‌ام کردي. وقتي من چيزي مي‌گويم بايد بگويي چشم. برادرم پرسيد: شما به فاطمه رجبي اعتقاد داريد يا نه؟ مادربزرگ آب دهانش را قورت داد. پرسيد: در چه مورد؟ برادرم گفت: کل يوم! مادربزرگ گفت: بله. همسرم آه کشيد. برادرم گفت: خب پس تو را به خدا ما را مديريت نکنيد ديگر. مگر نمي‌دانيد از نگاه ايشان مديريت کردن توسط زنان زمينه‌چيني نفوذ فمينيسم و سکولاريسم است؟ سکولار شده ايد؟ خانم بزرگ پرسيد: چي‌چي‌لار؟ درياچه لار؟ مادربزرگ گفت: نخير مي‌گويد لارو! حشره خودت هستي. رتيل! مادرم گفت: لارو نه. لار. در ضمن رتيل هم حشره نيست مادرجان. اگر زيست‌شناسي خوانده بوديد... مادربزرگ گفت: همين يک کارم مانده کتاب‌هاي مروج سکولاريسم و داروينيسم را بخوانم. زيست‌شناسي نخوانده‌ام اما در روزنامه خواندم وزير آموزش و پرورش گفته کتاب‌هاي علوم تجربي به ويژه همين چي‌چي‌شناسي براي اشاعه سکولاريسم نوشته شده و به تشريح طبيعت مي‌پردازد. برادرم گفت: خب شما که ضد سکولاريسم هستيد بايد بدانيد از نظر فاطمه رجبي نظريه مديريت و وزارت زنان يعني آغاز دوران سکولاريسم. شما هم اگر ما را مديريت کنيد مي‌شويد مامان سکولار! مادربزرگ گفت: اين مديريت کردن نيست و سرپرستي است. اصلا نوعي خدمت کردن است. پدرم گفت: مادرجان خدمت هم اگر باشد دوره‌اي دارد. هرکس يک دوره خدمت مي‌کند بعد مي‌رود دنبال کار خودش تا ديگري بيايد خدمت مردم برسد. خانم بزرگ گفت: خدمت رسيدن تخصص خودمان است. بلدي مي‌خواهد. دود از کنده بلند مي‌شود هنوز. خدمت مي‌رسيم جوري که انگشت به دهان مي‌مانيد. مادربزرگ گفت: علاوه بر اين شما که روزنامه‌خوان هستيد بايد مي‌ديديد اعلام کرده‌اند کاهش دوران خدمت زنان به نفع آن‌ها نيست. همسرم گفت: حالا نمي‌شود به تأسي از رئيس دولتتان که مي‌خواهد وزيران جوان به کابينه بياورد شما هم عنان خانه را بسپاريد دست خانم‌هاي جوان سي و چند ساله؟ پدربزرگ چيني گفت: ماتسو اولينگ مانگ. يعني پزشکان گفته‌اند افسردگي ميان زنان 30 ساله در ايران شايع شده. اصلا مي‌خواهيد از چين وارد کنيم؟ پدر گفت: لااله‌الا‌الله. شما به اين کارها کاري نداشته باش. همين‌مان مانده. برادرم گفت: نگران نباشيد پدرجان. يکي از روزنامه‌ها چند سال پيش رهنمود داده بود در راستاي تقويت صنعت توريسم و براي جايگزيني توريست‌هاي بي‌بند و بار و بدحجاب و اخيرا جاسوس اروپايي گردشگران زن چيني را بايد به ايران آورد. چون از نظر فيزيکي تفاوتي با مردان‌شان ندارند و حتي اگر زياد هم فکر پوشش نباشند حساسيت ايجاد نمي‌کنند! پدربزرگ چيني گفت: سونگ! يعني: [...‌]. (اين بخش توسط مادربزرگ درز گرفته شد) مادربزرگ گفت: هيس. خب البته مادربزرگ سرعت عملش کم بود و کمي دير جلوي دهان پدربزرگ را گرفت. فعلا ارواح سرگردان او را جهت اداي پاره‌اي توضيحات برده‌اند استخر. دست و دلش مي‌لرزيد بنده خدا. البته آب گيرشان بيايد شناگران قابلي‌اند چيني‌ها. اما خب استخر رفتن با بعضي‌ها صفايي ندارد. چه شنا کردنش. چه تماشايش.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

امید و لبخند - اعتمادملی - چهارشنبه بیست و یکم امرداد هشتاد و هشت



راستش محفل شبانه ما قرار بود برگزار نشود. يعني كسي دل و دماغش را نداشت. برادرم كه روزه گرفته بود گفت: اگر آن چه آقاي كروبي در نامه‌اش گفته حقيقت دارد جمع شويم دور هم كه چه. بي خيال محفل شويم. همسرم گفت: بياييد دور هم دعا بخوانيم. مادرم سفره نذر كرده براي بهبودي حال آسيب ديدگان حوادث اخير. آسيب ديدگان عزيز كهريزك يا هرجاي ديگري. حتي مادربزرگ تمام شب تسبيح مي‌چرخاند و ذكر مي‌گفت. آخرش فكر كردم تنهايي دلش مي‌گيرد آدمي. التيام است دور هم بودن. با هم بودن. گفتم دور هم جمع شويم دوباره و براي هر رنج ديده‌اي آرزوي التيام كنيم. براي روح خسته شان. تن رنجورشان. مادربزرگ گفت: آمين. پسرخاله‌ام كه بغض كرده بود گفت: به اميد احتياج داريم همه مان. مادربزرگ گفت: و به لبخند. برادرم گفت: مادرجان خودت به ما گرا مي‌دهي‌ها. مادربزرگ گفت: بگو. هرچه مي‌خواهد دل تنگت بگو كه خالي شوي. خالي شويم همه. نتركد بغضمان يكهو. همسرم گفت: مادرجان مي‌خواهي برايت بادام بياورم؟ مادربزرگ گفت: لااله‌الاالله. بين اين همه، جرجيس را انتخاب كردي؟ مي‌داني بدم مي‌آيد از آمريكا بادام تعارفم مي‌كني؟ نمي‌داني بادام وارد كرده‌اند از آمريكا؟ پدربزرگ چيني مان گفت: سانگ ماتسو سينگا. يعني چه فكر خوبي‌ست ايده بازپس‌گيري باغ قلهك از انگلستان. مادرم پرسيد چرا؟ پدربزرگ چيني گفت: چون مي‌شود توي آن بادام كاشت. هم آمريكا ضربه مي‌خورد هم استعمار پير. گفتم: باز جاي شكرش باقي‌ست نمي‌گويي بادام نكاريد و از چين وارد كنيد. پدربزرگ لبخند زد و گفت: باغبانش را از چين بياوريد و تراكتورش و بذرش و... برادرم گفت: يعني از چاله به چاه بيفتيم؟ حالا اين باغ را هم پس بگيريم يا برج مي‌شود يا پاساژ. و پرسيد قطع درختان باغ هم به سازمان محيط زيست ربط دارد؟ همسرش گفت: ربط هم داشته باشد چيزي حل نمي‌شود. مگر نه اينكه رئيس سازمان محيط زيست گفته: طرح‌هاي جنگلداري به جنگل‌بري تبديل شده است؟ خانم بزرگ گفت: همين ديگر. هي درختان جنگل را بريديد. كرديد كاغذ روزنامه. همه‌تان مخرب محيط‌زيست هستيد. مادرم گفت: اينها كه هركار از دستشان بر مي‌آمد براي عدم قطع درختان انجام دادند. اما مگر حريف وزارتخانه‌ها مي‌شوند؟ تا مي‌آيند جلوي قطع درختان را در يك پروژه پتروشيمي بگيرند از آن طرف خبر مي‌آيد مي‌خواهند از وسط تالاب انزلي جاده بكشند. مي‌روند سراغ آن پروژه. مي‌گويند جاده فلان از وسط جنگل ابر مي‌گذرد. مادربزرگ گفت: توسعه نياز به جاده و پتروشيمي دارد ديگر. هي حالا من مراعات مي‌كنم شما تخت گاز نقد مي‌كنيد دولت را. برادرم گفت: اما خداييش مادرجان مگر گوشت خرس و يوزپلنگ و گرگ خوردن دارد كه وزير راه قبلي براي توجيه عبور جاده از ميان جنگل گلستان گفته بگذاريد اين چهار تا حيوان را هم بخوريم؟ خانم بزرگ گفت: منظورش گاو و گوسفندها بوده. همسرم گفت: از بس توي باغ وحش به جاي اينکه کرگدن و زرافه نشان مردم بدهند،گاو و گوسفند توي قفس گذاشته‌اند، وزير فکر کرده حيوانات جنگل يعني گاو و گوسفند. پدرم گفت: خوب به جاي اينکه بکشيمشان طبق طرح داود احمدي نژاد ببريمشان چهارگوشه تهران که با سر و صداشان به پيش‌بيني زلزله کمک کنند. برادرم گفت: آن وقت با توجه به اينکه وزير راه دانشجويان اروپايي را گاو و گوسفند خوانده استقرارشان در چهارگوشه تهران باعث نفوذ اجانب نمي‌شود؟ مادربزرگ گفت: اينجاش را ديگر نخوانده بودم. تو هم ترشي نخوري مي‌تواني بعدها وزيري، وكيلي، معاوني بشوي‌ها. کاش بفرستمت دادگاه حوادث اخير يک دوره‌اي ببيني. چون کسي دل و دماغ نداشت بحث همين جا تمام شد. اگر سراغ ارواح سرگردان خانه را مي‌گيريد بايد بگويم پيداشان نيست همين که آخرين بار نزديك منزل ديده شده‌اند جاي شکرش باقي ست.

گل بود به سبزه نیز . . . - اعتمادملی بیستم امردادماه هشتاد و هشت


خانم‌بزرگ وقتي نخواهد چيزي را نشنود نمي‌شنود. حتي اگر سمعکش را گذاشته باشد گوشش. مثلا يک موردش ديشب. سر ماجراي اذيت کردن‌هاي دردانه مادربزرگ. وقتي خاله‌ام پسرش را درحال سيگار کشيدن ديد شروع کرد به داد و فرياد. پدرم گفت: چه بوي بدي هم دارد سيگارش. بده ببينم چه زهرماري ‌مي‌کشي؟ پاکت سيگار را از دستش گرفت و گفت: پاپيروس؟! اين سيگار روس را از کجا آوردي ديگر؟! پسرخاله با انگشت توپولف روس را که داشت دم گربه زيبايمان را مي‌کشيد و کاسه آبش را سهميه‌بندي کرده بود نشان داد و گفت: اين بود. پدر گفت: به به! چشم شما روشن مادرجان. مادربزرگ گفت: بهتان است. پدر گفت: ما با شما به جايي نمي‌رسيم. خانم‌بزرگ شما يک چيزي بگوييد. خانم‌بزرگ نشنيد يا خودش را به نشنيدن زد. پدربزرگ چيني اما با داد و فرياد گفت: سيمبا سونگ ايچي يعني جنس خوب مي‌خواهيد بياييد پيش خودم. اين آت و آشغال‌ها را نکشيد. از محصولات شانگهاي... برادرم گفت: گل بود به سبزه نيز آراسته شد. توپولف روسي با تير و کمان يک سنگ کوچک زد به پيشاني پدربزرگ چيني. او هم عصايش را پرت کرد سمت توپولف. مادرم گفت: آي گلدان يادگار مادرم شکست. پدربزرگ چيني و توپولف روس زدند زير خنده. پدرم گفت: اينطور نمي‌شود. خانم‌بزرگ شما بايد تکليف ما را با اين مهمانان ناخوانده روشن کنيد. خانم‌بزرگ انگار نشنيده باشد گفت: مي‌خواهي تلويزيون روشن کني؟ برنامه 90 دارد امشب؟ هي گفتيد فردوسي پور روي آنتن نمي‌رود. مي‌رود که. ديديد حالا؟ پدرم گفت: من چه مي‌گويم شما چه مي‌گوييد؟ خانم‌بزرگ گفت: نمي‌فهمم چه مي‌گويي. نمي‌شنوم. راستي خوب شد يادم افتاد. فردا برو براي من يک خط تلفن‌همراه اپراتور سوم ثبت نام کن. همسرم گفت: مگر قرارداد شرکت مگافون روسي بسته شده که مي‌خواهيد سيم‌کارتش را بگيريد؟ همسر برادرم گفت: آن که به قول رئيس کميته مخابرات مجلس مجوز نگرفته هنوز. مادربزرگ گفت: مجوز نمي‌خواهد. اين سوسول بازي‌ها را بايد ديگر فراموش کنيد. پدر گفت: بحث را عوض نکنيد. خانم‌بزرگ تکليف ما را با اين دردانه‌هاتان روشن کنيد. اگر نه اين پسره را که مي‌دهم مفصل کتکش بزنند و براي آن پيرمرد هم يک بليت توپولف يکسره به پکن مي‌گيرم. پدربزرگ چيني گفت: سيفتا مونگ لانگ. يعني مرا بزن اما سوار توپولف نکن. همه چيز را مي‌گويم. هرچه شما بخواهيد. مادربزرگ گفت: شما که الکي اعلام مي‌کنيد منتقد خشونت هستيد حالا تهديد به کتک زدن مي‌کنيد؟ بدهم اسمتان در روزنامه چاپ شود؟ برادرم گفت: چه جالب اگر تهديد به کتک زدن کنيم بايد اسممان در روزنامه چاپ شود اما به قول يکي از اعضاي کميته ويژه پيگيري وضعيت بازداشت‌شدگان، اعلام نام دو مامور خاطي بازداشتگاه کهريزک را نبايد با رسانه اي کردن و سر زبان انداختن نامشان افشا کرد تا حکم قطعي دادگاه صادر شود. پسرخاله‌ام گفت: کاش در مورد کساني که در روزهاي اخير دادگاهي شدند هم اينطور عمل مي‌کردند. مادربزرگ گفت: خودتان مقصريد. هرکه را گرفتند فوري رسانه‌اي‌اش کرديد که چه؟ صدايش را در نمي‌آورديد خب! توپولف با سنگ زد شيشه اتاق نشيمن را شکست. پدرم بلند شد و گفت: شما اقدام نکنيد خودم دست به... مادربزرگ گفت: مهمان است حبيب خداست. پدرم خيلي آهسته در گوش مادربزرگ گفت: کسي که کنگر خورده لنگر انداخته که... خانم‌بزرگ که تا حالا نمي‌شنيد در جواب پچ‌پچ‌شان گفت: کنگر نخورده و خورشت ريواس بوده. دست هم به او بزني هرچه ديدي از چشم خودت... گفتم‌: پدرجان ول کنيد وگرنه مي‌شويد مصداق خلبان خدابيامرز ايلوشين. مادر گفت: زبانت را گاز بگير. گفتم: منظورم خدابيامرزش نبود. آخر معاون استاندارد پرواز گفته خلبان اگر زنده بود مي‌گفت من اشتباه کردم همان‌طور که آن يکي خلبان در فرودگاه تهران اعتراف کرده من اشتباه کردم. مادرم گفت: واي نه تو را به خدا. شما بعد يک عمر زندگي نگويي اشتباه کرده اي که...

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

چگونه جستی ملخک ؟ اعتمادملی - نوزدهم امردادماه هشتاد و هشت




خانم بزرگ جلسه گذاشته بود تا درخصوص تقسيم ارث و ميراث پدربزرگ خدابيامرزمان سخنراني کند. همه اهل محفل جمع بودند. پدربزرگ چيني روي صندلي چرخدارش نشسته بود. لباس نوه‌هاش را پوشيده بود و به مرغ سرخ شده وسط سفره نگاه مي‌کرد. بقيه دورتادور سفره نشسته بودند روي زمين و کسي جرات ناخنک زدن نداشت. توپولف اما خيمه زده بود کنار ظرف سالاد. بين ظرف خورشت قيمه بادمجان و ديس پلو. پدرم گفت: يکي اين بچه را بردارد از آن وسط. مادربزرگ گفت: چه کار به شما دارد خب؟ خانم بزرگ گفت: ساکت. همه مي‌دانند امروز چرا جمع شده‌ايم اينجا. مي‌خواهيم درخصوص نحوه تقسيم ارث و ميراث پدربزرگ مرحومتان صحبت کنيم. همه سراپا گوش شدند. برادرم گفت: مادرجان نکند خدا بيامرز فقط قبوض آب و برق و تلفنش را به ارث گذاشته باشد برايمان. پدربزرگ چيني گفت: سينگ ماتسو. يعني چشم سفيد! برادرم گفت: عجب گرفتاري شديم‌ها. به شما مگر حرفي زدم؟ خانم بزرگ گفت: نه اينکه آن مرحوم چيني فروش بود ايشان عرق دارد به پدربزرگتان. غيرتش را نشان مي‌دهد. مثل بعضي‌ها نيست که... مادرم گفت: حالا از اصل مطلب دور نشويم. غذا از دهان افتاد. پدرم گفت: قبل از اينکه به اين بحث شيرين بپردازيم مي‌شود اول بگوييد قضيه اين دوربين‌هاي مدار بسته در خانه چيست؟ مادربزرگ گفت: کنترل ترافيک. همه با تعجب به هم نگاه کرديم. ادامه داد: تعجب ندارد! هرکدامتان دوچرخه داريد. ماشين داريد. رفت و آمد داريد در خانه. همسرم گفت: اين ارواح سرگردان را هم بفرماييد با آن موتورهاي پر سر و صداشان. مادربزرگ گفت: صدبار گفتم خانومت را ببر دکتر. آخر کار دست خودش مي‌دهد‌ها. پدر گفت: بالاغيرتن اين دوربين‌ها را جمع کنيد. خوبيت ندارد. پدربزرگ چيني گفت: مووي جولي سانگ. يعني اينها را در مدارس هم کار گذاشته‌اند که قدشان نصف شماست. خجالت نمي‌کشيد آن وقت؟ خانم بزرگ گفت:بله ديگر. شما هم مثل هم‌سلكي‌هات ‌کلا مسائل را بزرگ مي‌کنيد. بنده خدا مديرکل فرودگاه حق داشته گله کند که سوانح هوايي را بيش از حد بزرگ کرده‌ايد. عمه خانم گفت: خوب هواپيماهاش بزرگ بوده‌اند که منجر به سوانح بزرگ شده. اگر يک کلاغ سقوط مي‌کرد کسي حرفي مي‌زد؟ گفتم راستي برخي آقايان اصولگرا پيشنهاد داده‌اند مسوولان سازمان ورزش را با توپولف بفرستند مسافرت. من مي‌گويم پدربزرگ چيني را هم با توپولف بفرستيم گشتي بزند. سير آفاق و انفس کند. نمي‌دانم پدربزرگ در خشت خام چه ديده بود که رنگ به رخسار نداشت. تا اين حرف‌ها را بزنيم توپولف خانگي خودمان ته همه چيز را درآورده بود و از مرغ‌ها تنها استخواني باقي مانده بود. مادر گفت: خانم جان تا اين بچه ما را هم قورت نداده تقسيم را انجام دهيد برويم پي کارمان. خانم بزرگ گفت: راستش من تصميم گرفتم از اين پول و پَه‌له‌اي که به جا مانده مقدار زيادي‌اش را تحت عنوان وام بدهم به توپولف که اينجا غريب افتاده تا با آن کار کند. پدرم گفت: خانم جان فکر مي‌کنيد با اين سن و سالش بتواند کسب و کار راه بيندازد؟ قبل از اينکه خانم بزرگ جواب دهد برادرم گفت: وقتي هيات مديره يک موسسه اعتباري به افراد دو ساله هم وام مي‌دهد اينکه ديگر چيزي نيست. نکند اين دوساله‌ها چرخ اقتصاد مملکت را مي‌چرخانده‌اند که...؟ بد حادثه يا تقدير نمي‌دانم. فقط مي‌دانم مادربزرگ امروز زوم کرده روي برادرم. بايد ببينيم آدم با چه وسيله اي بهتر مي‌تواند فلنگ را ببندد. تاکسي؟ سواري شخصي؟ بالگرد؟ مادربزرگ مي‌گويد: فايده ندارد. يک بار جستي ملخک دوبار جستي ملخک. ‌(پايان بندي اين روايت مدرن بوده و باز مي‌باشد. هرطور دوست داريد آن را جمع و جور کنيد.)

تپلی ریزه میزه - اعتمادملی 18مردادماه هشتاد و هشت

پدرم هنوز در خانه را پشت سرش نبسته بود که در را باز کرد و با یک بچه موبور و تپل آمد تو । بچه گریه می کرد . همه ما هرتوت کشان دویدیم سمت بچه و سعی کردیم بغلش کنیم . مادر اولین کسی بود که به پدر نهیب زد : بچه کیه ؟ پدر سینه صاف کرد و گفت : نمی دانم نشسته بود پشت در و گریه می کرد . مادر گفت : مگر هرکس را دیدی باید بیاوری توی خانه ؟ مادربزرگ آمد سرتاپای بچه را نگاه کرد . دندان هاش . لای موهاش . گفت : بچه خوبی ست . نگهش داریم . پدر گفت : مادرجان چی چی را نگهش داریم ؟ خودمان اینهمه خرج و برج داریم . هشتمان گروی نه مان است آن وقت بچه کس دیگری را نگه داریم ؟ مادربزرگ گفت : مگر نمی گفتید بنی آدم اعضای یکدیگرند . بفرما . همه اش شعار بود دیگر ؟ ما کماکان مشغول بازی با بچه بودیم که حرف نمی زد و صم بکم ما را نگاه می کرد . مادر گفت : مادرجان بگذارید اول اصلیت بچه مشخص شود . ببینیم نکند بعضی ها . . . پدرم گفت : لاالاالله . . . اصلا بیاندازیدش بیرون . به من چه . کیفش را برداشت و در را باز کرد . خانم بزرگ گفت : حالا قهر نکنید با هم . در را ببندید ببینیم با این بچه چه باید کرد . مادرم گفت : باید تعهد بدهد که هرگز سر و کله مادر بچه پیدا نشود . پدرم آه کشید و گفت : ای خدا چه غلطی کردم ها . من که می گویم بیرونش کنید به جهنم . مادرم گفت : هرچند ، جرات این کارها را هم نداری . شوخی کردم . می گویم : ماندن بچه را به رای بگذاریم بین همه . مادربزرگ گفت : رای ندارد دیگر . این قرتی بازی ها نیست . همین یک کارمان مانده برای نگه داشتن این بچه از نوه نتیجه ها اجازه بگیریم . نگهش می داریم . همین و والسلام . بعد آمد سمت بچه . تا آن لجظه هرچه از بچه موبور و چاق می پرسیدیم جواب نمی داد . مادربزرگ پرسید : بالاخره اسمش را گفت به شما ؟ برادرم گفت : نه . حرف نمی زند اصلا . همسرش گفت : اصلا به ایرانی ها نمی خورد . فکر می کنم خارجی باشد . پدربزرگ چینی روی صندلی چرخدارش نیم خیز شد و به بچه نگاه کرد .گفت : فبنگ مانجینگ تونگ . یعنی من دلم شور می زند ها . نکند . . . خانم بزرگ گفت : وای که شما چقدر محافظه کار هستید . دلتان را بزنید به دریا . تا اسم دریا آمد بچه لبخند زد و گفت : دا . . . دا . . . مادربزرگ پرسید: چه می گوید : برادرم گفت : فکر کنم راه حلش را یافته باشم . دست بچه را گرفت برد سمت نقشه جغرافیا و به بچه گفت : می توانی نشانم بدهی از کجا آمده ای ؟ بچه کمی به نقشه خیره شد و انگشت گذاشت روی قسمتی از نقشه . برادرم خواند : اوستیا . مادربزرگ فریاد زد : واوو . . . روسیه و همزمان همسرم گفت : گرجستان . بحث بین مادربزرگ و همسرم کشدار شد . خانم بزرگ گفت : مدام نگویید بچه . حتما اسم دارد . آدم خسته می شود از بس بگوید بچه . گفتم : حالا که اسمش را نمی دانیم و از همسایه شمالی هم آمده و تپل است و از آسمان هم رسیده بهتر است اسمش را بگذاریم توپولف .
توپولف فعلا تختخواب مرا اشغال کزده و روی زیرشلواری پدربزرگ چینی آب پرتقال ریخته و گیس عمه خانم را هم کشیده و به پدر هم دهان کجی نموده و توی ظرف سوپ مادر آب دهان ریخته . مادربزرگ از شیرین کاری های او دلش غنج می رود . خانم بزرگ با پدربزرگ چینی جلسه اضطراری داشتند که من آمدم پارک سرکوچه . برخی ارواح سرگردان خانه را هم دیدم که از خانه گریزانند . خدا آخر عاقبت ما را به خیر کند . دعا کنید .

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

کلاغ پر - بخش پایانی این روایت در روزنامه هفدهم امردادماه حذف شده بود


برادرم با لب و لوچه آویزان به خانه برگشت و گفت : بسته شد . پدرم پرسید : بازداشتگاه کهریزک ؟ همسرم گفت : آن را که اعلام کرده اند دارند بازسازی می کنند . مادرم گفت : پس چی بسته شد ؟ نگویی پرونده آسیب دیدگان اخیر ها . همسرم گفت : مگر آن موضوع اصلا پرونده هم دارد ؟ کسی شکایتی کرده ؟ از که شکایت . . . برادرم گفت : این ها را نمی دانم اما می دانم دفتر انجمن صنفی روزنامه نگاران پلمپ شد . بسته شد رفت پی کارش . مادربزرگ پرسید : با روزنامه نگارهاش یا بی آن ها ؟ همسر برادرم پرسید : یعنی چه ؟ خانم بزرگ جواب داد : مادربزرگتان به اصل بهره وری اعتقاد دارد . می گوید کاش می گذاشتند روزنامه نگارها همگی جمع می شدند برای مجمع بعد آن را پلمپ می کردند که بعدها مجبور نشوند دوباره برای جمع آوری شان دچار زحمت شوند . پدربزرگ چینی که روی صندلی چرخدارش نشسته بود و کلیله و دمنه می خواند گفت : سانگ جی بیجینگ . یعنی تو را به خدا بگذارید آزاد باشند . همه اهل خانه با تعجب نگاهش کردند . تغییر مواضع تا این حد ؟ پدربزرگ که متوجه نگاه پرسشگر ما شد ادامه داد : برای دو تا روزنامه نگار فکسنی پنجاه کیلویی دیدید بیل کلینتون رفت کره شمالی ؟ یکهو دیدید یکی هم از اروپایی جایی بلند شد آمد اینجا این ها را فک پلمپ کند . خانم بزرگ گفت : ژرف اندیش است . دور اندیش است . اینده نگر است . در خشت خام می بیند همه چیز را . می گوید اگر روزنامه نگار جماعت را بیاندازند زندان یکی که می خواهد قهرمان بازی در بیاورد می آید دنبالشان . پدرم گفت : به ایشان بفرمایید این جا کره شمالی نیست که آقایان سرشان را بیاندازند پایین بیایند . ببرند و بدوزند و بروند . این ها هم روزنامه نگارهای آمریکایی نیستند . ایرانی اند . خودمان هم بلدیم نگذاریم پلمپ شویم . پدربزرگ چینی پایش را کرد توی یک کفش ( نیست کفشش چینی بود کیفیت نداشت یک لنگه اش نیست و نابود شد ) که نخیر این ها مظلوم نمایی است . بهانه است . خودشان را می اندازند حبس تا راه برای ورود آن نوازتده ساکسیفون باز شود . حالا اگر برای این سه نفر خبرنگار کوهنوردنما راه نیفتند خوب است . برادرم گفت : کدام سه نفر ؟ فعلا که طرح زوج و فرد دارند . روزهای زوج می گوییم گرفتیمشان . روزهای فرد می گوییم کی بود کی بود من نبودم . گفتم : پیش ما باشند هم جرات تدارند بیایند دنبالشان . ما به کسی اجازه نمی دهیم پاش را بگذارد اینجا . خانه خاله که نیست . مادرم گفت : صلوات بفرستید . خرجش یک دست کت و شلوار هاکوپیان است تنشان می کنند و با سلام و صلوات می فرستندشان خانه . دیگر این حرف و حدیث ها را ندارد . پدربزرگ چینی بهش برخورد که چرا کت و شلوار چینی تنشان نمی کنیم . از آب گل آلود هم ماهی می گیرد ناقلا . برادرم به مادربزرگم که داشت برای پدربزرگ چینی دستکش می بافت گفت : مادرجان بیخود زحمت نکشید . بگویید خودشان از چین وارد کنند نصف قیمت می افتد . پدربزرگ چینی گفت : براوووو جوان ! فتبارک الله احسن الخالقین ! پدرم زیر چشمی به او نگاه کرد و حرص خورد . گفتم : البته چون اوضاع اقتصادی کمی قاراشمیش است مجبوریم مثل سازمان نوسازی مدارس معامله پایاپای کنیم با شما . در ازای هر دستکش چه چیزی باید پیاده شویم ؟ تا پدربزرگ لب بجنباند همسر برادرم گفت : اتو بدهیم بهتان ؟ همسر برادرم سریعا توسط ارواح سرگردان خانه جهت ادای پاره ای توضیحات به اتاق مادربزرگ هدایت شد . یادش رفته بود چینی ها به کشور ما اتو صادر می کنند اما خودشان از اتو کردن بدشان می آید . فعل مجرمانه است اتو کردن در چین . چون باعث از بین رفتن "چین " و چروک می شود که در چین براندازی محسوب می شود . خانم بزرگ مجبورمان کرده هر بار واژه چین را به کار ببریم یک دور کلاغ پر برویم تا جعبه جادویی و برگردیم . پدربزرگ چینی وقتی اسم کلاغ پر می آید خوش خوشانش می شود . نوه ها را جمع می کند دور خودش کلاغ پر بازی می کنند . می خواند : کلاغ . . . همه می گویند : پر . می خواند : گنجشک . . . همه می گویند : پر . می خواند : توپولف . . . همه با اشک و آه می گویند : پر . می گوید : روزنامه نگار . . . همه با هم می گوییم : روزنامه نگار که پر ندارد اما پرواز را خوب به خاطر می سپارد !

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

چینی بندزن - در اعتمادملی پانزدهم امردادماه هشتاد و هشت چاپ شد


مادربزرگ در انتخابات نظام مهندسي کانديدا شده بود. برادرم گفت: به به خانم مهندس. مادرجان مگر شما هم مهندسي خوانده بوديد و ما خبر نداشتيم. خانم بزرگ گفت: بترکد چشم حسود. بشمار. همسرم گفت: حرف شمردن نزنيد ديگر. ممکن است باز هم داستان شمردن دسته اسکناس‌هايي که آقاي جنتي گفته بود تکرار شود! مادرم گفت: حالا واقعا شما کي مدرک گرفتيد؟ از کجا گرفتيد؟ من که يادم نمي‌آيد. عمه خانم گفت: در آکسفورد خوانده ديگر. خودم خاطرات او را در دنياي مجازي خواندم. همسر برادرم پرسيد: مگر سايت هم دارند ايشان؟ عمه خانم گفت: بله که دارد خوبش را هم دارد. http://mahfelshabaneh.blogspot.com برادرم گفت: شما احتمالا با برخي سياستمداران همکلاس نبوديد در آکسفورد؟ مادربزرگ گفت: نخير. عمه خانم اشتباه مي‌کند. من در آکسفورد تحصيل نکرده‌ام. پدرم گفت: خوب يک کلمه بگوييد کجا درس خوانده‌ايد، خيالمان راحت شود ديگر. دختر خاله‌ام ورق پاره‌اي که دست مادربزرگ بود را قاپيد و گفت: حتما همين ورق پاره مدرکتان است. يک کاغذ زرورقي بود که روي آن به خط چيني چيزهايي نوشته بودند. همسرم پرسيد: مدرکتان همين است؟ پدربزرگ کجاست ترجمه کند ببينيم چه نوشته است؟ خانم بزرگ گفت: آخي. طفلي را رنجانده‌اند. فعلا قهر کرده تحصن کرده توي اتاقش. پدرم گفت: چه رقيق‌القلب. چرا خاطر مبارکشان آزرده شده آن وقت؟ خانم بزرگ گفت: مي‌گويد چرا حالا که آنها با اين همه فداکاري همه اجناسشان را صادر مي‌کنند ايران، ما مقابله‌به‌مثل نکرده‌ايم و تريلي طلاي صادراتي‌مان را فرستاده ايم ترکيه. آن هم ترکيه‌اي که در مورد اتفاقات اخير در اويغور به ما تذکر داده. برادرم گفت: الهي... حق دارند. دلشان مثل گنجشک است حالا مي‌گوييم خانم مهندس دلشان را بند بزند. مادربزرگ تخصص ويژه‌اي در چيني بندزدن دارد. مادرم پرسيد: حالا شما کي چيني ياد گرفتيد که رفتيد يک دانشگاه چيني درس بخوانيد. برادرم گفت: نکند مدرکتان هم وارداتي است؟ مادربزرگ گفت: نخير تمام مدارک چيني مثل روشنايي خورشيد اعتبار دارد. فکر کرده‌ايد مدرک چيني هم مثل مدارک آمريکايي ست که يک زن نيويورکي مجبور شود چون نتوانسته شغل مناسبي پيدا کند به دليل بي مصرف بودن مدرکش از دانشگاهي که به او مدرک ليسانس داده بود شکايت کند؟ همسر برادرم گفت: اگر به شکايت باشد که دادگاه‌هاي ايران ديگر وقت سر خاراندن نبايد داشته باشند از دست شاکيان دانشگاه رفته بيکار. خانم بزرگ گفت: همه‌اش تقصير دانشگاه آزاد است. رئيس دولت حق داشته گفته دوبار خواستيم دانشگاه آزاد را درست کنيم فرمودند دست نگه داريد اينها مملکت را به هم مي‌ريزند. پدرم گفت: منظورش از اينکه گفته «فرمودند» چيست؟ کي فرموده بوده؟ مادربزرگ گفت: در حال بررسي است. صداي پدربزرگ چيني آمد: فانگ موتسو جونگ. يعني اگر بياييد منت کشي به جاي دانشگاه آزادتان يک دانشگاه چيني صادر مي‌کنيم به هر شهرتان. پدرم گفت:‌اي بابا همين قدر بيکار بس است. خانم بزرگ گفت: وايسا ببينم برچه اساسي در مورد نرخ بيکاري صحبت مي‌کني؟ باورتان نمي‌شود. پدرم مدرکي رو کرده به چه قشنگي. حيف آن هم چيني ست. مادربزرگ در اصل بودن آن تشکيک کرده. شايد زبان رسمي محفل را به چيني تغيير دهيم. در گوش مادربزرگ گفتم: بالاغيرتن من را خودي فرض کنيد و مدرکي هم به من بدهيد. قرار شده ورق پاره‌اي را از پدربزرگ چيني بخرم. البته مدرک آکسفورد را هنوز به مدرک شانگهاي ترجيح مي‌دهم.آسانسور سياست است هنوز. مدرک چيني بندزني از دانشگاه آکسفورد. بد معجوني ست. مبارکمان باشد.

شتر دیدی ندیدی - در اعتمادملی چهاردهم امردادماه هشتاد و هشت چاپ شد


شب براي نوشيدن آب از اتاقم بيرون آمدم. کاروان شتري ديدم که از اتاق کار پدرم به اتاق پدربزرگ چيني مي‌رفت. از باري که پشت شترها بود سکه مي‌افتاد روي زمين. پدرم که روي کاناپه نشسته بود با بهت به شترها نگاه مي‌کرد. پرسيدم: اينجا چه خبر است؟ پدرم جوابي نداد.با داد و بيداد همه را بيدار کردم. عمه خانم تا شترها را ديد گفت: آخي چه قشنگ هستند. برادرم پرسيد: کاروان برخي آقايان است که تشريف مي‌برند مسافرت؟ گفتم:‌اي بابا بيدارتان نکردم که کنفرانس بگذاريد. يکي به من بگويد اين همه شتر در خانه ما چه مي‌کند نصفه شبي؟ دسته جمعي پاورچين پاورچين (از اين کلمه خوشش مي‌آيد پدربزرگ اين است که شايد تحريم کنيم اين کلمه را) رفتيم پشت در اتاق خواب پدربزرگ چيني. ديديم او و خانم بزرگ نشسته‌اند پول‌ها را مي‌شمارند. برادرم گفت: کي آمديم ترکيه؟ همسر برادرم گفت: خيالاتي شدي؟ هر پول زيادي مي‌بيني که دليل نمي‌شود ترکيه باشد. تازه اينها شتر بودند نه تريلي. مادربزرگ ناگهان پشت سرمان سبز شد. (اينکه مادر برزگ سبز شده باشد يک موفقيت سياسي عظيم است البته) حقا که نوکيا اسم برازنده‌اي ست برايش. غير از شنود عالي‌اش. اينکه گاهي آنتن دارد گاهي ندارد دليل خوبي ست براي اين اسم. مادربزرگ گفت: خوب سرکشي بدون مجوز به زندگي خصوصي ديگران مي‌کنيد‌ هان؟ گفتم: شما هم اگر نصفه شبي شتر مي‌ديديد توي خانه... مادربزرگ گفت: ديوانه شده‌اي بهت گفتم اينقدر درس نخوان شاگرد اول بشو نيستي. گفتم: من که شاگرد اول شده بودم اما بنا به ملاحظاتي... مادرم گفت: حالا فکر بار اين شترها باشيد. مادربزرگ کفت: از شما ديگر بعيد است. شتر کجا بود؟ کو؟ گفتم بي‌خود لاپوشاني نکنيد. شما هم شده‌ايد مثل دکتر بهبهاني که با اينهمه سقوط هواپيما اعلام کرده هواپيماها ايمن است؟ برادرم گفت: يا مثل نوباوه نماينده مجلس که گفته در اتفاقات اخير کسي کشته نشده است. صداي يک روح ناشناس گفت: پرواز را به خاطر بسپار که پرنده مردني ست. مادربزرگ گفت: شايعه پراکني نکنيد دو تا سار و گنجشک زده اين همسايه ما، شما حالا ول کنش نيستيد که. گفتم: حالا حوصله بحث ندارم . عجالتا موضوع کاروان شتر را رفع و رجوع فرماييد و اينکه سکه‌هاي باباي من تو اتاق پدربزرگ چيني چه مي‌کند. مادربزرگ مرا به اتاقش برد. قرار است تحت نظر او رژيم غذايي بگيرم و قول داده يک عينک ديگر هم بخرد برايم که با آن معني شتر ديدن و نديدن دستم بيايد. شتر نديده‌ام هرگز. درست مثل گاليله که گردي زمين تو کتش نمي‌رفت.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

پوستینی کهنه دارم من - در اعتمادملی سیزدهم امردادماه چاپ شد


برادرم جعبه شيريني را مي‌چرخاند و هرکس يکي برمي‌داشت. پدرم گفت: بالاخره فارغ‌التحصيل شدي؟ برادرم گفت: نخير. ماشاءالله با اين پنج ستاره‌اي که به من داده‌اند حالا حالاها بايد بي‌خيال درس و مشق شوم. عمه خانم گفت: خوب عزيزکم برو هتل بزن. همين حالا نمي‌داني توي اين 5 ستاره‌هاي ارمنستان و آنتاليا چه خبر است. مادربزرگ گفت: همين ديگر. اين کارها را مي‌کنند که هواپيما سقوط مي‌کند. همسرم گفت: توپولف اگر پرواز هم نکند و از آشيانه‌اش جُـم نخورد، باز سقوط مي‌کند. پدرم گفت: مثل اين بازيکنان فوتبالي که بدون اينکه کاري کرده باشند سقوط کرده‌اند يک دسته پايين‌تر. مادرم گفت: اينقدر حرف تو حرف آورديد که يادمان رفت شيريني چه را خورديم؟ عمه خانم جواب داد: بنده خدا گفت ستاره گرفته که. حتما ژنرال شده. برادرم گفت: نخير يک بار گفتم اين فصل نه با ژنرال کار دارم نه با سلطان نه با جادوگر نه عقاب. نه هيچ کس ديگري. بروند پي کار خودشان. پرسيدم: پس اين دامبول و ديمبول براي چيست؟ شيريني چرا پخش مي‌کني؟ برادرم جواب داد: دو دليل دارد يکي به خاطر موفقيت شگرف دولت نهم در افزايش نمودار واردات ارزنده به کشور. و دومي... مادربزرگ گفت: اسم نمودار آوردي نياوردي‌ها. پرونده‌ات را ظرف صدم ثانيه بررسي مي‌کنم. محاکمه مي‌شوي و هنوز چشم باز نکرده‌اي مي‌بيني به جيک و پيک با هرکه فکرش را نمي‌کني اعتراف کرده‌اي و آب خنک مي‌خوري. پدرم گفت: مادرجان نوه‌هاي شما هستند ناسلامتي. با زبان خوش هم مي‌توان مار را از لانه بيرون کشيد. گفتم اگر پونه دم لانه‌اش سبز نشده باشد. خيلي‌ها در خانه ما مثل آن مار معروف از سبز شدن خوششان نمي‌آيد. کهير مي‌زنند. پدرم رو کرد به برادرم و پرسيد: دليل دومش را نگفتي. همسر برادرم ادامه داد: و نگفتي واردات چه چيزي افزايش يافته؟ برادرم جعبه شيريني را گذاشت روي رف آشپزخانه و رفت پيشاني پدربزرگ چيني را بوسيد و گفت: قربانتان بروم که بالاخره يک جنس از دستتان در رفت صادر کنيد به اين کشور. آخر اعلام شده حجم واردات اسپرم گاوي از آمريکا در طول دوران دولت نهم رشد داشته است. مادربزرگ دستور داده مثل مار پوست بيندازم. خانم بزرگ مسوول نظارت بر پوست‌اندازي ماست. پدربزرگ چيني دارد برايمان نقشه مي‌کشد اگر پوست نينداختيم خدمت مي‌رسيم. تا بعد.

خانه دوست کجاست ؟ در روزنامه دوازدهم امردادماه هشتاد و هشت چاپ شد


وقتي حلقه دي‌وي‌دي را توي دستگاه گذاشتم و تيتراژ فيلم شروع شد مادربزرگ مثل اجل معلق بالاي سرمان ظاهر شد و گفت: چه کار مي‌کنيد؟ گفتم: فيلم مي‌بينيم. پرسيد: چه فيلمي؟ برادرم گفت: نمي‌دانيم مادرجان. فقط مي‌دانيم فيلمي از جعفر پناهي است. پدربزرگ چيني گفت: سينگ ماتسا اوچي فينگ. يعني: ددم واي! خانم بزرگ گفت: نکند با گوشي تلفن همراه فيلمبرداري شده؟ گفتم: نخير خانم‌جان. فيلم آماتور که نيست. کلي جايزه جهاني برده. مادربزرگ گفت: مي‌بيني خانم جان؟ همه آن بودجه منحوس را ريخته‌اند پاي اين فيلم‌ها. خانم بزرگ گفت: چه جايزه‌اي برده حالا؟ زود تند سريع جواب بده. گفتم: من چه مي‌دانم. پدربزرگ چيني گفت: بينگ‌اي توسو. يعني طبق تبصره جديد منشور اخلاقي محفل که همين حالا صادر شد همه فيلم‌ها اول بايد توسط شوراي بازبيني نگاه شده تا در صورتي که مشکل اخلاقي و غيره نداشته باشد بتوان آن را پخش کرد. (همه اينها ترجمه لفظ به لفظ آن جمله بود و ترجمه ما مثل ترجمه گفته‌هاي راينر سوبل توسط آرش فرزين ردخور ندارد و مو لاي درزش نمي‌رود) خلاصه فيلم ضبط و به اتاق پدربزرگ چيني ارسال شد. حين اينکه آنها فيلم را بازبيني مي‌کردند صداي خنده ارواح لباس شخصي از توي اتاق مي‌آمد. اما وقتي در اتاق خواب باز شد همه چهره‌اي عبوس داشتند. البته غير از پدربزرگ چيني. خيالمان کمي راحت شد. مادربزرگ گفت: بالاخره اين دخترها که مي‌خواستند بروند توي ورزشگاه چه شان بود؟ پدربزرگ چيني چيزي پرسيد که معني‌اش اين بود: اِ... مگر اينها دختر بودند؟ خانم بزرگ گفت: احتمالا شما خواب بوده‌اي قند عسل. پدربزرگ عصايش را کوبيد سر من و چيزي گفت. خانم بزرگ گفت: راست مي‌گويد خوب. چرا زيرنويس چيني ندارد اين فيلم؟ نکند... برادرم گفت: مادرجان چيزي نگوييد. ما را توي هچل نيندازيد. آنقدر صم بکم نشستيم تا بازبيني فيلم مجددا انجام شد. وقتي فيلم تمام شد پدربزرگ چيني با فارسي سليس گفت: اين فيلم را از چه کسي گرفته‌اي؟ هول کردم و گفتم: دوستم. پرسيد: و خانه دوستت کجاست؟ هيات تحقيق و تفحص مرا با خود خانه به خانه ‌برد تا صاحب اصلي فيلم را پيدا کند. اهالي همه خانه‌ها ادعا مي‌کنند با من دوست هستند و فيلم مال آنهاست. خوشبختانه پدربزرگ چيني معني کلمه رفيق را خوب مي‌داند.

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

منشور اخلاقی محفل شبانه - در روزنامه یازده امردادماه چاپ شد


کميته انضباطي خانه ما به تبعيت از فدراسيون موفق فوتبال با حضور خانم بزرگ، پدربزرگ چيني و مادربزرگ تشکيل و منشور اخلاقي محفل شبانه توسط نامبردگان تهيه و به تمام اهل خانه ابلاغ شد: 1- همه اهل خانه در بيان آنچه فکر مي‌کنند آزادند اما درخصوص آزادي پس از بيان اظهاراتشان تضميني داده نمي‌شود. 2- اهل خانه بدون اخذ مجوز مجاز به استفاده از اتو در ساعاتي از شب نيستند. اتو کشيدن بدون مجوز امري اغتشاشگرانه است. 3- کسي حق زدن پاپيون ندارد. پاپيون کردن اما با طي کردن مراحلي آزاد است. 4- به علت ايجاد آرامش در ساعت پاياني شب غير از ارواح لباس شخصي کسي حق تردد ندارد. 5- پوشيدن لباس شخصي داراي کپي رايت بوده و ديگران مجاز به پوشيدن آن نيستند. 6- پيش از اجراي هرکاري بايد مجوز آن کار اخذ و اعترافات لازم گرفته شود تا درصورت لزوم از آن استفاده شود. 7- شمردن هر چيزي اعم از پرتقال، سيب زميني و راي تنها به عهده شوراي انضباطي است. 8- رد و بدل هرگونه نامه و مکاتبه بين اهل خانه پيش از رويت شوراي سه نفره غيرمجاز مي‌باشد. 9- اهل خانه حق شرکت در انتخاب هرچيزي را دارند اما حق انتخاب آن چيز را ندارند. 10- عدم ارسال اس‌ام اس حتي پيامک‌هاي عليه اعضاي شوراي سه نفره عملي مجرمانه است. 11- استفاده از تلفن‌هاي همراه دوربين دار در خانه قدغن است. 12- تنها مارک گوشي تلفن داراي مجوز نوکيا – آن هم نوکياي مونتاژ چين و روسيه – مي‌باشد و استفاده از هر مارک ديگر نوعي نافرماني است. 13- اهل خانه بايد از نصب دوربين مدار بسته در تمام نقاط خانه استقبال نمايند. 14- ارائه هرگونه نمودار، براندازي نرم محسوب مي‌شود. 15- استفاده از هرنوع جنس به رنگ سبز در خانه ممنوع است. حتي چشم‌هاي سبز بايد با لنز تغيير رنگ يافته يا کور شود. 16- ورزش موتورسواري مختص روح‌هاي لباس شخصي است. 17- درصورت برخورد جسم سخت با بدن اهل خانه بدن آنها حق کوفتگي و کبود شدن ندارد. 18- ابراز ارادت به فردوسي‌پور ممنوع است. 19- شرکت در نماز جمعه سه هفته در ماه الزامي و در بعضي هفته‌ها غيرضروري است. 20- رفتن به پشت بام و بوق زدن به هر نيت عملي مجرمانه است. 21- هرگونه اختراعي به نام يکي از اعضاي شورا ثبت مي‌شود و مخترع حق اعتراض ندارد. 22- دانستن و تحمل عواقب دانستن حق اهل خانه است. 23- اهل خانه حق‌ انتقال اعضاي شورا به خانه سالمندان کهريزک را ندارند. 24- شرکت در مراسم ترحيم و جشن بايد با اخذ مجوز و ارائه وثيقه همراه باشد. 25- سفر به روسيه، چين و ونزوئلا با تخفيف و قسطي و سفر به نقاط ديگر امتياز منفي دارد.

خانه سالمندان کهریزک - در اعتمادملی ده امردادماه هشتاد و هشت چاپ شد


[... ] يک دقيقه سکوت اول اين نوشته به دليل نقص فني بوده و علت ديگري ندارد. تا مادرم خانم بزرگ را برده بود شاه‌عبدالعظيم، مادربزرگ طرح براندازي نرم را از صندوقچه‌اش بيرون آورد. بچه‌ها و نوه‌ها را دور خودش جمع کرد و گفت: شما از بس دنبال کار و بار خودتان هستيد وقت نمي‌کنيد به اين پيرمرد برسيد و با انگشت پدربزرگ چيني را نشان داد که روي صندلي چرخدارش نشسته بود و با آنکه به ظاهر فارسي نمي‌فهميد براق شده بود ببيند مادربزرگ چه مي‌گويد. مادربزرگ ادامه داد: حرفم را خلاصه مي‌کنم. به نظرم بهتر است پدربزرگتان را ببريم خانه سالمندان کهريزک تحويل دهيم. چشمتان روز بد نبيند پيرمرد چنان به لرزه افتاد و تته‌پته مي‌کرد كه گويي دنيا آوار شده روي سرش. مادربزرگ گفت: کهريزک جاي دلبازي‌ست و خوب ازش پذيرايي مي‌کنند. پدربزرگ گفت: جوونگ مينگ اوستي مايا. يعني اولا کهريزک جاي پيرمردها نيست و جوانان را مي‌برند آنجا. بعد هم ايزو ندارد. سوم اينکه پرسنلش لباس سازماني نمي‌پوشند و لباس‌شخصي‌اند. غريو ارواح لباس شخصي بلند شد. مادربزرگ گفت: ايزو هم مي‌گيرد به زودي. چاره‌اي نداريد و به پدرم گفت: ببريدش. پدربزرگ که دو قدم راه هم نمي‌توانست برود و تا حالا از روي صندلي چرخدارش پياده هم نشده بود ناگهان به طرفه العيني بلند شد دويد سمت در. مادربزرگ قبلا در را قفل کرده بود. رفت سمت پنجره ديد حفاظ دارد. مادربزرگ لبخند مي‌زد. پدربزرگ چيني به زبان شيرين فارسي گفت: حقوق بشر چه مي‌شود پس؟ مادربزرگ به پدرم گفت: مي‌گويند ده هزار چيني در اويغور ناپديد شده‌اند بود ده هزار و يکي ايراد دارد؟ پدربزرگ سعي کرد با تلفنش تماس بگيرد. گوشي‌اش آنتن نداشت. خواست اس‌ام‌اس بزند که برادرم گفت: قطع است. با دوربين تلفن همراهش از شرايط خانه فيلم گرفت بگذارد تو سايت يوتيوب. مادربزرگ گفت: خدا را شکر با همت برادران سختکوش، اين سايت‌هاي ناجور هم فيلتر شده. پدربزرگ دوباره گفت: فيلمتان را مي‌دهم شبکه بي‌بي‌سي. همه گفتند اه اه. وقتي دست و پايش را مي‌گرفتيم داد مي‌زد. کهريزک نه. که در خانه باز شد و خانم بزرگ و مادرم وارد شدند. خانم بزرگ داشت مي‌گفت: مي‌گويم برويم شاه‌عبدالعظيم برديمان بهشت‌زهرا؟ واه واه چه شلوغ... يکهو ديد پدربزرگ چيني در دستان ماست. قبل از اينکه چيزي بگويد مادربزرگ گفت: خوب شد آمديد. اينها مي‌خواستند پيرمرد را تحويل کهريزک دهند. بدن خانم بزرگ کهير زد. پدربزرگ چيني هم دخالت مادربزرگ را تکذيب کرده! بايد فرار مغزها کنيم اگر مننژيت مثل جسم سخت کله‌مان را هدف نگرفته باشد.

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

هاچین و واچین - در روزنامه اعتمادملی هشت امردادماه هشتاد وهشت چاپ شد


بچه‌هاي پسرخاله‌ام را نشانده بودم روي زمين و برايشان اتل متل مي‌خواندم. همچين که گفتم‌ هاچين و واچين يک پاتو... قبل از اينکه بگويم «برچين» صداي ناشناس گفت: «مرگ‌!» خانم بزرگ فکر کرد يکي از شعارهاي نماز جمعه را بازگو کرده‌ام. هرچه قسم و آيه خوردم زيربار نرفت. به پدرم گفت: به زودي اعترافات شازده‌ات را پخش مي‌کنم. پدرم گفت: اما پخش اعترافات غيرقانوني‌است. حتي وزير اطلاعات هم مخالف... مادربزرگ گفت: وزير سابق اطلاعات البته. کسي که مخالف پخش اعترافات باشد جايي در کابينه ندارد. برادرم گفت: وزير سابق اطلاعات البته. کسي که مخالف پخش اعترافات باشد جايي در کابينه ندارد. برادرم گفت: خداييش عجب دوره‌اي شده. در کابينه وزرايي داريم که وزير نيستند. چون اول اخراج شده‌اند بعد استعفا داده‌اند اما باز هم مي‌گويند نخير. شما وزيريد هنوز. مادربزرگ گفت: همان طور که در دوره وزارتشان نظر احمدي‌نژاد مهم بود نه آنها، حالا هم مهم نيست در کابينه باشند يا نه. پدرم گفت خود صفار هرندي هم گفته فقط از نظر عددي در کابينه حضور دارد تا دولت از مشروعيت نيفتد. مادرم گفت: چقدر عدد مهم شده اين روزها. يکي‌اش عدد يک که با حفظ شدن آن مشروعيت دولت حفظ مي‌شود. يکي هم مي‌شود عدد صفر که به قول يکي از آقايان حکم راي مردم را دارد. دخترخاله‌ام گفت: يعني همان منطق صفر و يک ديگر؟ گفتم: نخير نيم هم عدد مهمي است. مگر يادتان رفته وزير کشور برگزارکننده انتخابات با نيم راي اختلاف راي اعتماد آورد و شد وزير کشور. پدربزرگ چيني گفت: اوتسو جينگ ماچا ! برخي جمله‌ها در زبان چيني دو معنا دارد. اولين معني‌اش اين که زود مشخص کن اين شلوار جديدت را با همان 50 ميليون دلار تصويبي آمريکا خريده‌اي؟ معني دوم جمله پدربزرگ چيني اين است که مي‌خواهم فعاليت‌هاي تو يک وجب بچه را تعليق کرده و يک پايت را برچينم ! برادرم گفت: ما بالاخره نفهميديم تعليق خوب است؟ بد است؟ همسرم گفت: مثل فوتباليست‌هايي که نفهميدند بالاخره موتور سوار شدن‌شان باعث امتياز منفي در منشور اخلاقي و محروميت‌هاشان مي‌شود يا نه. در جلسه‌اي که با حضور مادربزرگ، پدربزرگ چيني و خانم بزرگ تشکيل شده آنها اتفاق نظر داشته‌اند که منشور اخلاقي ليگ فوتبال را به خانه تعميم دهند. به زودي متن منشور اخلاقي خانوادگي منتشر خواهد شد.