۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

مدال طلای نوبل

















مادربزرگ توی پوستش نمی گنجید . پدربزرگ چینی اما دمغ بود . برادرم گفت : چه شده مادرجان ؟ خانم بزرگ گفت : شیخ اوباما مدال طلا گرفت . پدرم گفت : ای بابا صدبار گفتم طلا نه و نوبل . همسرم گفت : آن وقت که شیرین عبادی گرفته بود این جایزه را خاتمی گفت جایزه مهمی نیست حالا چه می گوید ؟ مادربزرگ گفت : این سید شما از اولش هم حرف راست نمی زد. . برادرم گفت : البته که راست حرف زدن خوب نیست . اصلا هیچ چیزی راستش . . . پسرخاله ام گفت : به قول اسدالله میرزا مومنت مومنت . ناقلا راست شدن بعضی وقت ها حالی دارد البته . خانم بزرگ گفت : همان دیگر به کوچه علی چپ زدن برایتان ارزش است . پدرم گفت : حرف را عوض نکنید . شما چرا خوشحالید از جایزه بردن اوباما ؟ پدربزرگ چینی لبهاش را گزید . توپولف روس هم کز کرده بود کنج خانه . خانم بزرگ گفت : به خاطر صلح . چون دیگر جنگ نمی شود . پدرم گفت : چه حرف ها . حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است . مادربزرگ گفت : کاسه ماسه ندارد دیگر . وقتی این آقا جایزه صلح ورزی ( با مهرورزی اشتباه نشود که سندش به نام خورده ؟ ) بگیرد که دیگر نمی تواند لشگرکشی کند جایی . همسرم پرسید : خوب ؟ پدربزرگ چینی گفت : ژی مینگ ساتجا یعنی ای بابا معنی اش این است که حمله منتفی ست دیگر . پدرم گفت : درست می گوید خوب یعنی کسی که جایزه صلح برده که نمی تواند دستور حمله صادر کند . صدای ناشناسی گفت : اوه شــِت . مادربزرگ گفت : دیدید حالا خیالاتی شده بودید که سبز بودنتان نتیجه می دهد ؟ گفتم : نتیجه که می دهد . جوجه را آخر پاییز می شمارند . از اولش هم قرار بود روی پای خودمان بایستیم . پدربزرگ چینی گفت : وووو فی مانگ . یعنی جوجه ای می خواهید بیاورم از چین که قبل از آخر پاییز هم بشود شمردش ؟ زودبازده ؟ مادرم گفت : نه بابا . حتما به سرنوشت بنگاه های زودبازده دچار خواهد شد آن هم . و از پدربزرگ چینی پرسید تو چرا دمغ بودی حالا ؟ پدربزرگ چینی گفت : موی ژا سی . یعنی وقتی روابط حسنه شود با یانکی ها من چه کار کنم ؟ گفتم : تو نگران تجارتت نباش . راه زیاد است . مثل این هموطنت که پرده بکارت مصنوعی صادر می کرده به مصر . صدای یک روح لباس شخصی گفت : آخ . نمی شود یکی بدهی به ما ؟ برادرم گفت : نچ . تو پرده عصمتت پاره شده که فعلا توسط برادران غیور چینی مصنوعی اش ساخته نشده . صدای روح گفت : پس چاره اش چیست ؟ پدرم بی اختیار گفت : مرگ . و همه ما با شنیدن کلمه مرگ یکصدا داد زدیم روسیه .