۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

حال همه ی ما خوب است . . . اما تو باور مکن


جیزبوک
ستون طنز روزانه من در روزنامه اعتماد
http://www.etemaad.ir/Released/92-02-19/279.htm
http://mahfelshabaneh.blogspot.com/





به سردبیر می گویم شما چرا بعضی مطالب مرا حذف می کنی ؟ خوب است من اعتراض کنم ؟ می گوید اعتراض کن ببم !  اعتراض یک نفر را بشنوم بهتر است از اینکه اعتراض خوانندگان روزنامه را بشنوم . می بینید ؟ با من اینطوری برخورد می شود ! نمی گویند روحیه ام شاید حساس باشد . حساسیت اصلا یک مقوله ی پیچیده ای است . مثل حساسیت به بهار که اسفندیار رحیم مشایی خیلی ها را به این نوع حساسیت متهم کرده  . و البته ایشان در مراسم اختتامیه جشنواره شعر بهار گفته : بهار بالاتر از یک واژه سیاسی است و در همان مراسم ادبی اعلام کرده اسفندیارم ولی کینه از رستم ندارم . حالا که ایشان این قدر اهل مطالعه و فرهنگ و شعر و شاهنامه هستند باید ازشان بپرسم برای حفاظت از چشمان اسفندیاری شان چه راهکاری پیش بینی کرده اند و اگر از رستم کینه ندارند از اکوان دیو دلخورند یا سهراب ؟ و اصولا ایشان در طی مطالعات ادبی شان به پایان خوش شاهنامه اعتقاد دارند یا خیر ؟
حال همه ی ما خوب است
آدم وقتی برود نمایشگاه کتاب و سپانلو و  سید علی صالحی و دولت آبادی و بقیه این عزیزان را آن جا نبیند انگار نرفته نمایشگاه کتاب و رفته کبابی . اتفاقا چه کتاب و چه کباب دارای برگ هستند و شباهت های دیگری هم البته دارند . مثلا  این که اکثر مردمدیگر قدرت خرید هر دو را ندارند . لذا قبل از هرگونه ارائه طنازی که   نمی دانم مثل ارائه بلیط نشان دهنده ی شخصیت من هست یا نه از شما می خواهم برای سلامتی و شادابی این عزیزان و دیگر نویسندگان و شاعران اهل قلم دعا کنید . چون در این اوضاع و احوال حال همه ی این عزیزان به قول خود سید علی صالحی خوب است اما تو . . .  باور مکن !

همه چیز علمی اش خوب است حتی قارچ
یکی از خبرگزاری های حوزه کتاب تیتر زده بود : علاقه مندان به قارچ دو کتاب در نمایشگاه دارند . اصولا خوردن قارچ امری است علیحده که این روزها مردم به آن با روی خوش یا دلخوری روی می آورند . پزشکان البته درخصوص نحوه خوردن قارچ توصیه ای ندارند اما خیلی خوب است که فهمیدیم قارچ خوردن طرفدار هم دارد و تازه روش هایی هم برای آموزش صحیح قارچ خوردن وجود دارد .

ارواح به نمایشگاه آمدند
خبرگزاری کتاب نوشت : محمدعلی کلی به نمایشگاه کتاب آمد . بعد از گاندی و سلطان سلیمان و استالین و . . . . چشممان به جمال اشباح ورزشکاران هم در نمایشگاه روشن شد . به نظر می رسد مسئولان کم توجهی بیگانگان به نمایشگاه  را با احضار ارواح درگذشتگان اجنبی جبران می کنند .

منفی در منفی
در خبرها آمده بود کتاب " مقابله با گرایش به خودکشی "  جز پرفروش های نمایشگاه است . بنده با شنیدن همین خبر از شوق نزدیک بودم خودم را بکشم چون این آمار نشان می دهد چقدر این پدیده در ذهن ها فعال است که مشتاق هستند بدانند راه خلاصی اش چیست .

انتشارات فرهنگی ورزشی !
شنیدم فریدون صدیقی، نویسنده و روزنامه‌نگار ، گفته  بر این باور است که بسیاری از افراد بازدید کننده از نمایشگاه تماشاگر هستند . من این قدر خوشحالم از این خبر . چرا ؟ همین که تماشاگرنما نیستند کلی جلو هستیم . وگرنه باید جلوی غرفه ی انتشاراتی ها هی می شنیدیم فلانی حیا کن . رها کن
کو گوش شنوا !؟
گفتگوی زیر در یکی از اتاق های دفتر مرکزی نمایشگاه بین المللی کتاب رخ داد :
یکی از کارمندان اداری : جناب رییس خیلی ها آمده اند شکایت می کنند که این کارمند جدید بخش روابط عمومی گوشش سنگین است و تو این شلوغی نمایشگاه نمی تواند حرف مردم و ناشران و نویسنده ها را درست بشنود . اخراجش کنیم ؟
رییس آن بخش : نه نه نه ! حیف است . بگذاریدش جای مسئول رسیدگی به شکایات

من درد مشترکم . . . مرا فریاد کن
اکبر اکسیر چون خودی است من جرات می کنم درد دلم را با او مطرح کنم . برای دل دردم البته می روم دکتر . دیدم  در کتابی از ایشان که از نمایشگاه خریده بودم  نوشته :
صفر را بستند
که ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم !
اتفاقا حال ایشان را خیلی خوب درک می کنم . من هم وقتی این شعر را می خواندم سردم شد .
بلند شدم پنجره را بستم
که سردم نشود
از شما چه پنهان
از درون یخ کردم !
احتمالا این حالتی است که به اکبر اکسیر هم بعد از خواندن طنز من دست می دهد !

خالی بازی
از دوست نویسنده ای پرسیدم : دفعه قبل که رفتی پیش ناشرت کله ات را پر کرده بود از حرفهای صد من یک غاز . این بار چه کرد ؟
دوست نویسنده ام جواب داد :این بار پر که نکرد هیچ خالی هم کرد . منتها جیبم را !


آخ
در راهروی نمایشگاه ناشرم پرسید چکی که به عنوان حق التالیف برایت فرستاده بودم به دستت رسید ؟ گفتم بله دو بار . پرسید : چرا دو بار ؟ گفتم یک بار وقتی فرستادی و من خرجش کردم . یک بار هم وقتی برگشت خورد و شرخر آمده بود سراغم ! این را به در گفتم که دیوار بشنود و حق التحریر روزنامه دچار این سرنوشت نشود . جاش هنوز درد می کند . آخ