۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

مطلب چاپ شده اما منتشر نشده دوشنبه بیست و شش امردادماه هشتادوهشت


اسم فامیل
حوصله مان سر رفته بودتلويزيون که کلا اسباب و ابزار بي‌استفاده‌اي شده در خانه و به عنوان دکور استفاده مي‌شود ديگر। موسيقي‌هاي جديد هم که چنگي به دل نمي‌زنند। گفتيم اسم فاميل بازي کنيم। همه قبول کردند. کاغذها را که تقسيم کرديم پدربزرگ چيني هم کاغذ خواست. پدرم زيرچشمي نگاهش کرد و زير لب گفت: لااله‌لاالله! همه که آماده شدند مادرم لاي کتابي را باز کرد و اولين حرف صفحه باز شده را خواند: حرف ت. همه مشغول نوشتن شدند و کمتر از چند ثانيه پدربزرگ چيني گفت: استاپ. همه با تعجب به هم نگاه کرديم. برادرم گفت: بازي را به هم نزنيد‌ها. مطمئنيد؟ پدربزرگ چيني سر تکان داد. پدرم گفت: مي‌بينيم حالا. همسرم پرسيد: خب... اسم؟ برادرم گفت: تورج. پدرم گفت: تينا. همسرم گفت: توکا. پدربزرگ چيني گفت: تموچين. مادربزرگ گفت: توت فرنگي. هرچه اصرار کرديم ثابت کنيم توت فرنگي اسم نيست مادربزرگ زير بار نرفت که نرفت و تازه مدعي شد از خود اسم پيداست که اسمي فرنگي ست. 15 امتياز هم براي خودش يادداشت کرد. 10 امتياز مثل بقيه و پنج امتياز به خاطر خلاقيت و نوآوري. همسرم پرسيد: شغل؟ برادرم گفت: تبرزن. پدرم گفت: من وقت نکردم چيزي بنويسم. نگذاشت که. مادرم گفت: توت فروش. مادربزرگ گفت: توالت ساز. پدر گفت: آخر اين هم شد شغل؟ پدربزرگ چيني گفت: تجمع کن. مادرم پرسيد: چي چي؟ پدربزرگ خيلي سليس و شمرده گفت: تجمع کن. مرد يا زني که در قبال دريافت چيزي اعم از پول نقد يا وام يا وعده و اميد به رسيدن به هديه بزرگ با اتوبوس يا هر وسيله ديگري به محل منتقل و درجايي که به او مي‌گويند به صورت کاملا خودجوش و در مخالفت با موضوعي تجمع مي‌نمايد. ما که باورمان نمي‌شد پدربزرگ چيني به اين سليسي فارسي صحبت کند حواسمان از چيزي که گفت پرت شد اما مادربزرگ ريزبين است در مسائل. حواسش جمع کار خودش هست. مادربزرگ گفت: تا حالا خودت را مثل بره نشان داده بودي حالا مي‌بينم گرگي بوده‌اي در لباس بره. دندان‌هاي پدربزرگ به هم خورد. توپولف گفت: بورسکا شيمبوردا. يعني يانکي به خانه‌ات برگرد. (خوبي اتفاقات اخير اين است که ما زبان چيني و روسي را ياد گرفتيم و بعدها که لازم شد نياز به آموزش نداريم) پدرم گفت: اين بچه کي زبان باز کرد؟ مادرم گفت: پرت و پلا مي‌گويد. به اين چيني بينوا مي‌گويد يانکي. مادربزرگ گفت: نخير. درست مي‌گويد. حرف حق را بايد از دهان بچه شنيد. هرکس چنين سخني بر زبان بياورد دوست عمو سام است. همسر برادرم گفت: تا حالا که رفيق فابريک شما بود؟ مادربزرگ گفت: بود! خانم بزرگ گفت: حالا اينطور نگوييد. منظوري نداشت طفلک و براي اينکه جو را بخواباند گفت: خب داشتيد امتياز مي‌داديد و وقتي شغل‌هاي با حرف (ت) شروع شده نوشته شده در برگه‌ها را خواند گفت: بي‌ادب‌ها. اينها که شما نوشته‌ايد شغل نيست. اتفاق هم نيفتاده. اثبات نشده. کذب است. بهتان است. اصلا با حرف ديگري بازي را ادامه مي‌دهيم. مثلا... م م م م حرف «عين» يک. دو. سه. همه شروع کردند به نوشتن. مادربزرگ حين نوشتن به پدربزرگ چيني چشم غره رفت. بازهم پدربزرگ چيني زودتر از بقيه گفت: استاپ. مادرم پرسيد: شغل؟ برادرم گفت: عکاس. پدر گفت: عضويت در شوراي نگهبان. همسرم گفت: قبول نيست. اين شغل محسوب نمي‌شود. شاهدش هم غلامحسين الهام. پدربزرگ چيني نوشته بود [... ] مادرم گفت: اين ديگر يعني چه؟ پدربزرگ چيني گفت: سانگ آتسا سينگ. يعني هرچه مادربزرگ بگويد. مادربزرگ تبسم کرد. مادرم پرسيد: شيء؟ پدرم گفت: عود. برادرم گفت: عينک. خانم بزرگ گفت: عکس. عمه‌خانم گفت: مثل اينهمه عکسي که توي اينترنت... مادربزرگ گفت: شما را به اينترنت چه کار آخر؟ پدربزرگ چيني گفت: [... ] همسرم گفت: اينطور که نمي‌شود شما همه‌اش ارجاع مي‌دهيد به مادربزرگ. خانم بزرگ گفت: کجاش ايراد دارد؟ بايد سپيدخواني کرد ديگر. برادرم گفت: به به مادرجان سپيدخوان شده‌ايد؟ مچ‌بند سفيد بدهم ببنديد به ميمنت اين تغيير. مادربزرگ گفت: زبانت را گاز بگير ورپريده. اصلا جمع کنيد اين قرتي بازي‌ها را که هر کاري مي‌کنيد سياه نمايي است. کل اوراق بازي اسم فاميل توسط ارواح سرگردان ضبط و در حال بازخواني است. مادرم يواشکي در گوش پدر گفت: ديده يکي از آنها ورقه برادرم را با برگ پدربزرگ چيني عوض کرده. چه خوابي براي برادرم ديده‌اند خدا مي‌داند.

هیچ نظری موجود نیست: