مادرم گفت: اين آقاي جوانفکر هم براي خودش تحليلگري استها. ديديد اينجا از قولش نوشته وقتي به موقعيت روساي جمهور قبل نگاه ميکنيم مانند آن است که آنها با استفاده از بالگرد به بالاي ساختمان نظام راه يافته باشند اما احمدينژاد در طول ساليان متمادي از طريق پلههاي اين ساختمان مرتفع بالا آمده و پس از 26 سال خود را به پشت بام نظام رسانده است. برادرم گفت:اي بابا ايشان چرا ديگر اسم بالگرد ميآورد آخر. خدا را شکر گوشهاي خانم بزرگ سنگين است وگرنه دوباره بحث بالگرد بالا ميگرفت. خانم بزرگ گفت: چه بهتر. همسرم پرسيد: شما ميشنويد؟ خانم بزرگ بر و بر نگاهش کرد. پدربزرگ چيني گفت: ژانگي ژي اويلا. يعني دوست دارم بالگرد سوار شوم. پدرم گفت: نخير شما را ميخواهم بفرستم به يک تور تفريحي ويژه. پدربزرگ چيني لبخند زد. پدرم ادامه داد: گفتهام با يک فروند توپولف شما را بفرستد خانه سالمندان کهريزک. پدربزرگ چيني از هوش رفت. مادربزرگ گفت: شما راه تعامل با اتباع خارجي را نميدانيد انگار. يک جمله گفتيد که دو تهديد در آن بود. توپولف سواري و اعزام به خانه سالمندان کهريزک. از آن طرف توپولف موبور هم که چند روزي معلوم نبود کجا غيبش زده، زد زير گريه. از جمله پدر اينطور برداشت کرده بود که او را قرار است بفرستند خانه سالمندان کهريزک. برادرم گفت: اگر تکليف اين بچه بيادب و آن پيرمرد را روشن نکنيد من از اين خانه ميروم. خانم بزرگ گفت: برو. به جهنم. فکر ميکند مغز است که ما بخواهيم از فرارش جلوگيري کنيم. مادربزرگ گفت: شازده وقتي تشريفشان را بردند ميخواهند خانه اجاره کنند احيانا؟ برادرم گفت: بله. خانم بزرگ گفت: با کدام پول؟ برادرم گفت: با همان 18 ميليوني که وام گرفتهام جايي رهن ميکنم و... مادربزرگ گفت: بفرما. مچش را گرفتم. کدام پول؟ پس 18 ميليارد دست تو بود و... برادرم گفت: 18 ميليون مادرجان. من اگر آن همه پول داشتم که الان اينجا نبودم. پدربزرگ چيني که تازه به هوش آمده بود گفت: پتسو ژايا جينگ. يعني اينقدر پول داشتي و به ما نميگفتي کلک. از روي صندلي چرخدار بلند شد. چند قدم برداشت به سمت برادرم و او را در آغوش کشيد و به زبان فارسي بدون لهجه گفت: مايه مباهات مايي جوان. خانم بزرگ گفت: نفهميدم. چي شد؟ برادرم گفت: هزار و سيصد آفرين پدربزرگ جان. يک مچ بند سبز بدهم ببندي تريپت کل يوم تغيير کند؟ پدربزرگ چيني گفت: اوه يس! حتما اين کار را... سينگ ماياجي. يعني حتما اصلا ميخواهيد يک محموله مچ بند سبز صادر کنيم ايران؟ (نصف اولش را فارسي گفتها اما تا چشم غره خانم بزرگ را ديد جا زد) مادربزرگ گفت: لازم نکرده گنده باقالي. همين مديريت سازمان ورزش را ميخواهيد که رنگ سبز را از ورزشگاهها و بازيکن جماعت ريشه کن کند. پدرم گفت: اسم گنده باقالي نياوريد که الان پدربزرگ چيني هوس ميکند آن را هم بفروشد به ما. دست به خريدمان در زمينه محصولات کشاورزي که خوب است خدا را شکر. خربزه ميآوريم از تايلند. بادام وارد ميکنيم از آمريکا. ليمو ميآوريم از چين. پرتقال ميآوريم از... مادربزرگم گفت: جوگير نشو حالا شما. ادامه نده. حتما حکمتي دارد. مثلا خرج آبياري، کارگر، تراکتور، کود، کارمندان بانک کشاورزي، گاو آهن، لندرورهاي وزارت کشاورزي و... کم ميشود خب. اين همه صرفه جويي ميشود ديگر. توپولف روس هم در آن هير و وير دامان مادربزرگ را کشيد و چيزي گفت. همسر برادرم پرسيد: چه ميگويد؟ مادربزرگ گفت: ميگويد خب از اوستيا هم زعفران بياوريد ديگر. زرنگ است بچه. نميگويد هنوز روسيه. ميگويد اوستيا که جو را به هم نريزد يک وقت. همان روسيه است ولي. تازه تصويب کردهاند هرجا دلشان خواست قشون بکشند. روس جماعت که بيرون برو نيست از جايي که برود. ما هم گول بخور اين ماجرا نيستيم. تا گولمان نزدهاند البته. ميتوانند؟ نميدانيم.
نوشته هاي طنز من در : روزنامه های اعتمادملی ، شرق ، بهار , فرهیختگان ، قانون ، اعتماد هفته نامه های گل آقا ، سلامت ، چلچراغ ، آهنگ زندگی ،نگاره،پيک سبز ، آسمان ماهنامه های نامه و گل آقاو تجربه و خط خطی سالنامه گل آقا
۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه
سکوتم از رضایت نیست - شنبه بیست و چهارم امردادماه هشتاد و هشت
نميدانيد پدريزرگ چيني چه قشقرقي به پا کرده بود. بلوا کرده بود که خيانت سياسي تجاري رخ داده و همهتان غافل نشستهايد و بر و بر مرا نگاه ميکنيد. برادرم پرسيد: خب به ما هم بگو چه شده. پدربزرگ چيني گفت: کونگ جي ميتساهو. يعني: واردات سيب. آن هم از آمريکا. تازه سيب سبز. مادربزرگ عصايش را کوبيد زمين که پس اين وزير بازرگاني چه کار ميکند؟ کفن من کجاست؟ ميخواهم بروم وزارتخانه. پدرم گفت: مادرجان چنان ميگوييد انگار لباس رزم است. خانم بزرگ گفت: لباس رزم نيست. لباس عزاست. سيب سبز وارد ميکنند در دوره سبز زدايي؟ همسرم گفت: خانم جان لباس عزا چرا؟ مگر به قول محسن رضايي موضوع بدرفتاريها درست بوده که عزا اعلام کرده باشند؟ مادربزرگ گفت: فعلا حواس ما را پرت نکنيد. به آن موضوع هم ميرسيم. فکر کرديد يادمان ميرود؟ نخير. وقتش نيست حالا. فعلا همين موضوع سيب سبز را به ما جواب بدهيد. مادرم گفت: يک جور ميگوييد انگار ما يا وزير بازرگاني دوره اصلاحات آنها را وارد کرده. نخير در دوره... مادربزرگ گفت: من دوره موره سرم نميشود. سيب سبز بايد وارد شود آخر؟ پدربزرگ چيني گفت: ساتاجينگ مات جيني. يعني آن هم از نوع آمريکايياش؟ پدرم گفت: اتفاقا خود ما هم انتقاد داريم. نه به سبز يا آمريکايي بودنش. به وارداتي بودنش. خانم بزرگ گفت: حالا اگر بازار سيب اشباع نيست از باغ پدربزرگتان در چين وارد ميکرديد لااقل. گفتم: جوش نزنيد خانم جان. حالا مگر واردات نفت چين از ايران به شدت کاهش پيدا کرده و همشهريهاي پدربزرگ چيني از آنگولا نفت وارد ميکنند ما چيزي گفتيم؟ حرفي زديم؟ پدربزرگ چيني گفت: شانگ کيتسو اوجي. يعني بد است کاري ميکنيم سرمايههاي اين کشور خارج نشود؟ براي نسل آينده! مادرم گفت: سرمايهاي خارج نشده. خدا را شکر اعلام کردند خروج 5/18 ميليارد دلار از بيخ و بن کذب بوده. گفتم: ماشاءالله اين قدر اخبار کذب اين روزها زياد است که هر خبري ميشنوي بايد اصل را بگذاري بر کذب بودنش. مگر اينکه به ندرت خلافش ثابت شود. پدربزرگ چيني که هنوز خوب فارسي را نميفهمد تا اسم خلاف شنيد جا زد و گفت: خينکا مايا سوني. يعني خلاف کي ثابت شود؟ من که بيتقصيرم. نه دسترسي به فيس بوک دارم نه کلاس زبان ميروم نه فيلم زيرنويس دار ميبينم. (تقصير من نيست که هر جمله چيني اينقدر معنا دارد. از بس عمق دارند ناقلاها) برادرم گفت: اما خودم ديدم شبها چت ميکني. مادربزرگ گفت: آخي چه رمانتيک! خانم بزرگ گفت: چي چي را چه رمانتيک؟ صبر کن ببينم. اگر رمانتيک باشد که پوستش را ميکنم. وايسا ببينم نکند تو هم يکي از آن 33درصد افرادي بودي که در نظرسنجي سازمان ملي جوانان شرکت کرده و اعلام کرده بودند به خاطر دوستي با جنس مخالف دوست ميشوند. پدربزرگ چيني که نيشش باز شده بود گفت: حاشانگ. يعني حاشا و کلا. اين چه حرفي ست؟ من فقط نرخ برخي اجناس را شبها به برادرم اعلام ميکنم. پدرم گفت: اين خروج اطلاعات از کشور محسوب نميشود؟ مادربزرگ گفت: نخير. چون برادرش همين جاست. در آزادراه تهران - شمال مشغول است. پدربزرگ چيني لبخند زد و گفت: تموچين. مادرم گفت: يکي ترجمه نميکند؟ خانم بزرگ گفت: ترجمه نميخواهد. اسم برادرش را گفت. همسرم پرسيد: حالا کي آماده ميشود اين آزادراه که يک سفر دل خوش برويم شمال وسط جنگلهاي سرسبز... واويلا. خامي کرد همسرم. يادش ميرود چقدر به رنگ سبز حساس هستند اين روزها. اگر نبودند که تيمهاي ذوب آهن و پاس لباس سبز رنگشان را عوض نميکردند در ليگ امسال. خانه را گذاشته روي سرش خانم بزرگ. هرچه هم گل گاو زبان دم ميکنيم لب نميزند. حالا اگر عصاره معجوني چيني بود نوش جان ميکردها. ميگويد همسرت بايد کتبا به اشتباهش اقرار کند. همسرم به من نگاه ميکند که چيزي بگويم. نميشود گفت خب. حرفي بزني ممکن است بگويند همدستش بودهاي پدرم که ميگفت جمعه دسته جمعي برويم بهشت زهرا زيارت اهل قبور فعلا جا زده و بهانه کمردرد گرفته. ميگويد خودتان برويد. همسرم ميپرسد: چه کار کنم آخر؟ خودم را به خواب زدهام فعلا. به قول آن ترانه قديمي سکوتم از رضايت نيست اما براي حفظ محفل شبانه مان استراتژي سکوت جواب ميدهد। شما چه فکر ميکنيد...
اشتراک در:
پستها (Atom)