۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

شعبده باز



















درحاليكه یکشنبه پیش را عده اي در خانه ما عيد فطر اعلام كرده بودند عده ديگري روزه داشتند . مادربزرگ درحاليكه به سيب سبزي كه با رنگ قرمزش كرده بود گاز مي زد گفت : روزه گرفتن در عيد فطر گناه دارد . بخوريد . برادرم گفت : تا حالا به جرم روزه خواري محكوم بوديم حالا به جرم روزه داري ؟ مرجع ما گفته امروز روز 30 رمضان است نه اول شوال . خانم بزرگ گفت : مرجع شما هماني نيست كه دفتر دولت از او شكايت كرده ؟ همسرم گفت : چرا خودش است . حالا اين دفتر دولتي كه مي فرماييد رييسش همان آقاي مشايي نيست كه مي گويد خدا به انسان بدهكار است ؟ مادربزرگ گفت : منافقيد حقا . آن هم از روز قدستان . پدرم گفت : ديكتاتوريد شما هم . راستي ديديد يك نفر نوشته بود قدس كه هيچ اما روز قدس ديروز آزاد شد ! مادربزرگ گفت : همه چيزتان تفرقه انگيز است . مجمع روحانيون مي آوريد براي تقابل جامعه روحانيت . چپ مي آوريد براي مقابله با راست . ما اين وري راهپيمايي مي كنيم شما آن طرفي . رويت هلال ماه را هم فرقه اي كرده ايد . بر شيطان بزرگ لعنت . همسر برادرم گفت : شيطان بزرگ يا كوچك ؟ مادربزرگ جواب داد : لاالاالله . . . همان شيطان بزرگ اصلا كه مرگ بر . . . صداي ناشناسي گفت : روسيه . توپولف سرش را بالا آورد و زير چشمي نگاه كرد به ما . خانم بزرگ گفت : لعنت خدا بر . . . همان صدا گفت : روسيه ! خانم بزرگ به مادرم گفت : يك ليوان چاي بده اعصابم بيايد سر جاش . مادرم گفت : چاي نداريم كه . نشنيديد 170 هزار تن چاي در انبارها فاسد شد ؟ پدربزرگ چيني گفت : مينگ ژا ووي . يعني نگران نباشيد چاي صادر مي كنيم برايتان مزه لواشك بدهد فطير . فقط بگوييد چند سال ساخت باشد ؟ درجه سه باشد يا ليگ برتري ؟ چاي لاهيجان باشد يا كنيا ؟ سياه باشد يا چاي سبز ؟ خانم بزرگ گفت : شكر زيادي مي خوري چاي سبز بفرستي اينجا . هلاهل بخورد آدم بهتر است تا چاي اسمش را نبر . گفتم : ببخشيدش . بنده خدا فراموشي گرفته از بس با تلفن همراه نرخ اجناس را استعلام كرده . چون گفته اند تلفن همراه فراموشي مي آورد . برادرم گفت : پس بگوييد قهوه بخورد كه پزشكان ديروز اعلام كردند در پيشگيري از آلزايمر موثر است . پدرم گفت : خوب قهوه . . . راستي مادر ِ . . . مادرم گفت : استغفرالله خوبيت ندارد مرد . پدرم گفت : چي خوبيت ندارد ؟ مي داني چي خوبيت ندارد ؟ اينكه سازمان آمار اعلام كند هزينه يك خانوار شهري ماهانه 50 هزار تومان بيش از درآمد آن بوده است . مادربزرگ گفت : كجاي اين بد است ؟ اينهمه هنرمند و شعبده باز در شهرها زندگي مي كنند بد است ؟ برادرم گفت : اين 50 هزار تومان آخر چطور نيامده خرج شده ؟ گفتم : مثل پول نفت است خوب . وقتي درآمد كشور را با مخارجش حساب مي كنند هميشه مي بينند مخارج بيش از درآمدهاست . عمه خانم گفت : يك خانواده اي بود كه هزار تومان درآمد داشت ولي ده هزار تومان خرج مي كرد . بعد فهميدند دختر خانواده سر و گوشش بله . . . خوب البته عيب نداشته . ناچار بوده اما از اينجا ناشي مي شده درآمد . مادربزرگ گفت : اين ها حرفهاي خانباجي ست ها . برادرم گفت : يعني منظورت اين است كه دولت هم بله ؟ گفتم : ماجراي آن مرد كافري ست كه آمد ايران و يك ماه بعد وقتي برمي گشت كشورش گفت به خدا ايمان آوردم . پرسيدند چرا ؟ گفت : چون در اين مملكت هيچ كس كار نمي كند اما چرخ مملكت بدون هيچ برنامه مشخصي مي چرخد . پس حتما خدايي هست كه . . . خانم بزرگ گفت : بله كه خدايي هست كه هوايت را دارد وگرنه الان تكه بزرگه گوشـــَـت بود . پدربزرگ چيني گفت : مافا تيمي يانگ يعني كارد سلاخي اصل اعلا هم دارم اگر خواستيد

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

آنفولانزای خوکی





















مادر پشت گوشی تلفن گفت : خواهر تغییر دکوراسیون که نبود । یک جابجایی کوچک بود . نه بابا . اصلا سفر نرفته ایم که با هواپیما باشد . . . بترسیم از هواپیما ؟ ای بابا . ترس چرا ؟ نه . . . همه با هم هستیم . بلند شوید بیایید اینجا محفل شبانه ما برپاست . هنوز فیس بوک نشده ایم که اسممان برود جز متهمان اخیر . قربانت . . . خداحافظ . و گوشی را گذاشت . پدرم گفت : می آیند ؟ برادرم گفت : همه باید بیایند . اصلا کسی نباید در خانه اش . . . عمه خانم گفت : کجا به سلامتی ؟ مهمان وعده گرفته ای ؟ خانم بزرگ گفت : مهمان ناخوانده ممکن است چوب بخورد ها . از ما گفتن بود . همسرم گفت : کار خاصی نمی کنیم . می خواهیم برویم کمی راه برویم . کمی با صدای بلند حرف بزنیم و یک جاهایی را آزا د کنیم . پدربزرگ چینی گفت : ژی اوی ماسا . یعنی زهی خیال باطل جوان . مادرم گفت : چرا ؟ پدربزرگ چینی گفت : سینگ ژی جانگ یعنی امشب یا فردا شب ماه را می بینند و می گویند عیدفطر است . پدرم گفت : نمی شود که . مادربزرگ گفت : در قاموس ما کار نشد ندارد . عمه خانم گفت : روز قدس چه می شود آن وقت ؟ خانم بزرگ گفت : آن که هفته پیش باشکوه برگزار شد و اسنادش هم موجود است . همسرم گفت : لابد در صدا و سیما ؟ گفتم : خانم جان احتمالا آن چه شما دیدید مسابقات دو بوده نه راهپیمایی . برادرم گفت : حتما اهل فرهنگ داشته اند می دویدند . نشنیدید احمدی نژاد گفته اهل فرهنگ ساعتی 150 کیلومتر بدوند ؟ همسر برادرم پرسید : چرا بدوند ؟ گفتم : خوب از دست مجریان دولت دیگر . باید هم فرار کنند از دستشان . منتها کیلومترش مهم نیست . سرعتشان مهم است . همسرم گفت : شاید هم باید اهالی فرهنگ دنبال مجوز کارشان بدوند . پدرم گفت : نخیر بگویید مجوز برخورد چون اول به اهالی فرهنگ مجوز می دهند بعد با همان ها برخورد می کنند . ناگهان در باز شد و توپولف روس آمد تو . پدرم گفت : به به شازده دمپایی . سلام . پوتین خان خوبند ؟ مادرم گفت : کجا تشریف داشتید ؟ توپولف گفت : دامینچا سارا مکف . یعنی رفته بودیم در اجلاس تقسیم دریای کاسپین شرکت کنیم . خانم بزرگ گفت : سهم ما کجاست ؟ مادربزرگ گفت : خانم جان شما دیگر نپرسید کجاست ؟ مگر رای است یا خدای ناکرده شما اصلاح طلب هستید ؟ سهم ما را هم خیرات کرده اند به خاطر ماه رمضان . پدریزرگ چینی گفت : نونو مینگ شانجی . یعنی : حالا آن که رفت . بیایید برایتان یک دریاچه کوچولو بگیرم از چین با ماهی های قرمز کوچولو . توپولف روس زیرلب گفت : دامیشکا مدکولنیکوف . روسی مان هم پیشرفت داشته در این مدت . یعنی اوه مامان آن هم مال من است . صدای یک روح ناشناس گفت : شما جان بخواه اول سهم غزه و لبنان را می دهیم بقیه اش . . . پدرم گفت : این برادر مش چاوز را از قلم نیاندازید یک وقت . برادرم گفت : حیف که نماز عید فطر هم مثل بقیه چیزها کنسل شد وگرنه چاوز را می بردیم آنجا کلی حال می کرد . پسرخاله ام گفت : وقت ندارد البته . در آن روزها مهمان چینی ها هستند . گفتم : پس چه خر تو خری ست آن جا . معلوم نیست کی چی را به کی می اندازد ؟ صدای ناشناس گفت : نترسید هرچی بنجل است به ما می چپانند آخر . یادشان نرفته سطل آشغال جهان شده ایم . تاریخ است دیگر . بلند می شویم دوباره . گاهی پیش می آید . مثل آنفولانزای خوکی . گفتم خوک یادم آمد باید زنگ بزنم حال مادر یک نفر را بپرسم . فعلا بدرود

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

قانون انتقال جـِرم !













مادربزرگ گفت : به چه علت طرح انتقال مقر سازمان ملل را از دستور كار مجلس حذف كردند ؟ اين نماينده ها فكر كردند موضوع راي اعتماد تمام شد و ما ديگر كاري به كارشان نداريم ؟ پدرم گفت : مادرجان مگر مي شود محل سازمان ملل را جابجا كرد ؟ خانم بزرگ گفت : كار نشد ندارد । چطور مي شود تيم پاس را برد همدان و پيكان را منتقل كرد قزوين ؟ برادرم گفت : خدايا । । . خانم جان آن فرق دارد . سازمان ملل كه كشكي نمي شود جابجا شود . اصلا كجا برود ؟ همسرم گفت : حتما خيابان پاستور . البته بوروكراسي اش كمتر مي شود چون زنهاي بي حجاب را راه نمي دهيم به محل كارشان . پسرخاله ام كه داشت مي رفت استاديوم گفت : اگر دفتر سازمان ملل بيايد اينجا بايد هر روز به بهانه اي برويم آنجا تماشا . مثل ورود به ورزشگاه هاي زنان عقده شده برايمان . خانم بزرگ گفت : حالا كجا شال و كلاه كرده اي ؟ خاله ام گفت : حرف توي كله اش كه نمي رود . دارد مي رود تماشاي فوتبال . مادربزرگ گفت : پس بوق و پرچم قرمزت كو ؟ پسرخاله ام گفت : قرمز را ديگر وللش ! فقط سبز . هو هو قهرماااااان ! خانم بزرگ گفت : اين هم از اثرات ارشاد موثر مجيد جلالي بود كه طرح آبي و قرمز را كار انگليس ها دانسته بود ؟ چه مربي نازنيني ست . پدرم گفت : نخير . اين بحث هاي دايي جان ناپلئوني در اين خانه جايي ندارد . برو استاديوم پسرجان . سرت را هم بالا بگير . برادرم گفت : كاري نكنيد فقط امشب مايلي كهن يك بيانيه ديگر صارد كند . گنده باقالي را كه لو داد . گنده گلابي را ديگر افشا نكند . مادرم گفت : فعلا كه دور دور خداداد است كه در مورد تخلفات ليگ داد سخن سر مي دهد . پدربزرگ چيني گفت : زينگ مانا جي يعني : چطور از تخلف صحبت كرده و هنوز كهريزك نرفته ؟ عمه خانم گفت : شما ديگر حرف نزن با آن قرآن هاي ديجيتالي كه صادر كرده ايد اينجا . پر از غلط است . گفتم : نيست اين ها سريال يوسف را نديده اند داستان جومونگ را لابد به خوردمان داده اند . ما هم مثل سازمان ملل به زودي دستور انتقالمان مي آيد . يادش به خير از دانشگاه كه نشد انتقالي بگيريم اما الان واحد كهريزك هست انتقالي مي دهد مثل هلو . نه آن هلوي سياسي . بگذريم

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

انقلاب مداد رنگي !























مادربزرگ گفت : آخيش . بالاخره اسم اين خيابان ايرج ميرزا را در مشهد عوض كردند . پدرم گفت : چرا اين كار را كردند ؟ مادربزرگ گفت : چون شاعر ارزش مداري نبود . اشعار غير ارزشي داشت . همسرم گفت : خوب مولانا هم دارد . مادرم گفت : حالا بعد سي سال يادشان افتاده اشعارش ارزشي نيست ؟ همسر برادرم گفت : خوب نتيجه اينكه كتاب كسي چاپ نشود همين است ديگر . نخوانده بودند كه . عمه خانم گفت : نخورده باشند نون گندم يعني دست مردم هم نديده بودند ؟ برادرم گفت : حالا اسم آن خيابان را چه گذاشته اند ؟ نكند مايلي كهن گذاشته باشند چون اوج ارزش مداري ست ؟ پدرم گفت : نخير ايشان فعلا درقيد حيات و مشغول پرورش گنده باقالي ست در زمين كشاورزي شان و در مملكت ما پهلوان مرده را عشق است . خاله ام گفت : پهلوان پنبه ي مرده را البته . گفتم : خوب اسم خيابان را بايد مي گذاشتند چاوز . نديديد آقايان اعلام كردند چاوز يك فرد ارزش مدار و مذهبي ست ؟ پدرم گفت : فردا هم حتما مي گويند سردار چاوز از فرماندهان سپاه در دوران جنگ بوده . مادربزرگ گفت : اتفاقا بعد بازنشستگي مي تواند بيايد اينجا استاندار شود . پدربزرگ چيني گفت : ژو مي شانگ . يعني اگر استاندار نياز داريد چند تا برادر غيور صادر كنيم برايتان . پدرم گفت : نخير شما خودتان هم اينجا . . . خانم بزرگ چشم غره رفت . برادرم گفت : من مانده ام شما كه از شير مرغ تا جان آدميزاد صادر مي كنيد چرا مربي فوتبال تا حالا صادر نكرده ايد ؟ پدربزرگ چيني گفت : سينگ تا اوووي . يعني ووووي چه حرفي زدي شيطون ؟ مربي براي قرمز يا آبي ؟ مادرم گفت : هيچ كدام . آقاي جلالي گفته طرح قرمز و آبي طرح انگليس ها به ساواك بوده . شما همان مربي ملي بايد بياوري . گفتم : يعني انقلاب رنگي از همان دوران معمول بوده بله ؟ خوانندگان محترم مي بينيد نقش مادربزرگ و خانم بزرگ كمرنگ شده بود در محفل ما چقدر ؟ موضع انفعالي دارند انگار وگرنه بايد الان در زيرزمين خانه بوديم . شايد هم آرامش پيش از طوفان است اما ما هم بيدي نيستيم كه با اين بادها بلرزيم . به قول شيخ اصلاحات تا عزراييل نيايد به راهمان ادامه مي دهيم .

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

حکایت همچنان باقیست





















زندگي است ديگر بالا و پايين دارد । محفل شبانه ما گاهي در منزل برگزار مي شود । گاهي در زيرزمين خانه و گاهي در دفتر روزنامه । خوب درست روزنامه را بسته اند । اما دفتر روزنامه را كه نه । ظهر روز ده شهريور ديدم مادربزرگ چنان چوب گلفي به دستش گرفته و مبارز مي طلبد در خانه كه زهره ام تركيد । زدم از خانه بيرون । همينطور قدم زنان از جلوي نشر ثالث گذشتم و سرم را كه بالا آوردم ديدم اي دل غافل رسيده ام جلوي دفتر روزنامه . رفتم بالا . اول هادي بود فقط و بعد مهدي طوسي آمد و بعد آروين و مسعود مرعشي و همايون حسينيان ( با خسروشان اشتباه نگيريد يكوقت ) و پوريا عالمي هم آخر سر و كله اش پيدا شد . هرچه فكر كردم دیدم الان كه شب نيست । شب نامه ما هم كه توقيف است با اینحال گفتم: حالا كه اسم صفحه ما شبنامه بود بگذار واقعا شبنامه در بياوريم . هادي گفت : حتما مسعود هم ترانه امشب شب مهتابه را بايد تحليل كند در آن . همايون گفت : كجا جمع شويم آخر . گفتم : كافي شاپ ديگر كه پوريا بتواند فال قهوه مان را بگيرد . ما هم از شر مادربزرگ و خانم بزرگ و پدربزرگ چيني مان در امان باشيم . طوسي گفت : نمي شود حق التحريرمان را هم روزنامه بدهد ماهي يكبار كه دور هم جمع مي شويم ؟ مرعشي گفت : حق التحرير مي خواهيم چه كار ؟ پس اين دلارهايي را كه كروبي از انگليس گرفته بود و بين ما پخش كرد چه كرديد ؟ گفتم : مي بينيد اين استعمار پير چه مي كند ؟ پول هم كه مي خواهد به ما بدهد دلار مي دهد نه پوند . كه اولا ردش را پاك كرده باشد درثاني ارزان تر هم برايش تمام شود . آروين گفت : اوقاتتان را تلخ نكنيد . حالا بياييد تا دور هم جمع شده ايم يك عكس يادگاري بياندازيم . مهدي گفت : بعد عكس را بفرستيم دفتر ِ . . . گفتم بگو ق س م . ما هم بلديم اسم اينها را مخفف بگوييم . گفت : همان ق س م معروف . بفرستيد عكس را آنجا كه يكهو دسته جمعي ببرندمان كهريزك . گفتم : اسم كهريزك را نياور كه پدربزرگ چيني ما بدنش كهير مي زند تا اسمش را مي آورند . فكر مي كند مي خواهيم بنده خدا را بفرستيم خانه سالمندان . پوريا گفت : سالمند و غير سالمند ندارد ديگر . آن جا اول مي كنند بعد مي شمارند . آروين گفت : يعني قانون شكني بوده آن جا ؟ همايون گفت : چه جور هم . بشكن بشكنه بشكن . من نمي شكنم . بشكن . مسعود گفت : بفرما . هي تحليل هاي ما را جدي نگيريد . همين همكار خودمان هم در قالب اين ترانه دارد دعوت به انقلاب مخملين مي كند . همايون از خجالت سرخ شد . گفتم : همچين هم انقلابش مخملين نيست . به نظر انقلاب سرخ باشد ها . پدربزرگ چيني تلفن كرد و گفت : ژانگ مي هووو تاي . يعني نخير انقلاب سرخ فقط مال ماست . همين به قول حجاريان علوم انساني تان مشكل دارد كه نمي دانيد اين چيزها را . حقتان است انقلاب فرهنگي بكنندتان . روي فعلش خيلي تاكيد كرد . يا از نابلدي زبانش بود يا خوب مي شناسد افعال فارسي را . مهدي طوسي پرسيد : پدرجان شما از كجا فهميديد ما چه گفتيم آخر ؟ هادي حيدري گفت : امان از نوكيا كه هرچه مي كشيم از اوست . پدربزرگ چيني گفت : چه مي كشي مگر به جز كاريكاتور ؟ همه اش از همان كاريكاتورهاست ديگر . وقتي مثل آن خواننده منحط مي خواندي امشب مي خوام نقش تو را رو ي نمي دانم چي چي كه فارسي اش را نمي دانم نقاشي كنم ، همين مي شود ديگر . مسعود گفت : آن ترانه سرا داشته گرا مي داده پدرجان . قصدش كشيدن نقشه بوده براي پياده روي از انقلاب تا . . . آروين گفت : نگو آزادي كه هنوز نرسيده ايم . صداي روح ناشناس لباس شخصي گفت : ما فراتر از مطلقش را داريم . درحاليكه محل را ترك مي كرديم گفتم : شما داريد . ما چه ؟ پايين پله ها پوريا گفت : پس قرار ما چه شد ؟ همه گفتيم : جمع مي شويم دور هم باز . آقايان نترسند شبنامه در نمي آوريم فعلا . گپ مي زنيم اما . و مشغوليم . اي . به هرحال به پايان نرسيده دفتر و حكايت همچنان باقيست .

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

مستر پیچ

پدربزرگ چینی مدام توی اتاق نشیمن راه می رفت و به چینی چیزهایی می گفت که مفهوم نبود . پدرم گفت : از چی عصبانی ست ؟ برادرم گفت : از اینکه به زودی ما هم سنت شکنی کرده و میوه صادر می کنیم به چین . مادرم گفت : چه خبر خوشی در این روزهای ناخوشی . همسرم گفت : کجاش خبر خوش است ؟ حالا حتما میوه گران می شود . پرسیدم حالا چه میوه ای قرار است صادر کنیم ؟ برادرم گفت : هلو . قرار است هلو صادر کنیم چین . پدربزرگ چینی گفت : ژینگ گانگ هو . یعنی زبانت را گاز بگیر . پدرم گفت : یعنی این قدر محصول هلو امسال زیاد بوده ؟ پدربزرگ چینی گفت : فینگ ژانگ جی . یعنی این نمی شود که وزیرتان را برکنار کنید بعد صادرش کنید چین . ما هلوی پس داده شده نمی خواهیم . خانم بزرگ گفت : وا . یعنی چی ؟ برادرم گفت : خوب وزیر بهداشت سابق بود که اسم هلو رویش گذاشتند ؟ . . . قرار شده سفیر ایران در چین بشود . می بینید بالاخره صادراتمان رونق گرفت . مادرم گفت : بفرما . او هم مزد دوستی اش با احمدی نژاد را گرفت . مادربزرگ گفت : همه دوست او هستند . احمدی نژاد که در مجلس گفت هفتاد میلیون نفر دوست در کشور دارد . پدرم گفت : یکی از این هفتاد میلیون هم لابد هاشمی رفسنجانی ست . گفتم : دور من یکی را هم باید خط قرمز بکشد . بنده دوست بشو نیستم اصلا . مادربزرگ گفت : چرا در مورد کسی که این همه رای آورده این طور حرف می زنید ؟ مادرم گفت : آخ . . . چی شد ؟ پسر خاله ام گفت : وای خاله رای را که منظورتان نبود ؟ مادرم گفت : نخیر . رای مساله اش را نشد حل کنیم داریم صورت مساله اش را در ذهنمان حل می کنیم . پدرم گفت : رای ما هم مثل افغانستان . آن جا هم انگار . . . برادرم پرید وسط حرفش و گفت : اتفاقا نتیجه رای شماری آن جا هم اعلام شد . انگار عبدالله عبدالله هفده درصد رای آورده و . . . صدای یک روح ناشناس گفت : احمدی نژاد هشتاد و سه درصد . خانم بزرگ گفت : . . . از آن جا که برخی خوانندگان گفته بودند پایان داستان های ما همیشه غم انگیز است و مثل فیلم ها پایان خوش ندارد نمی گویم مادربزرگ چه کرده و چه گفت . مهم این است که ما حرف خودمان را زدیم .