۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

اشتباه لپی - بیست و دوم امردادماه هشتاد و هشت

این نوشته من محفل شبانه نیست اما گفتم شاید مورد توجه تان قرار بگیرد
شاگرد مغازه‌مان دل درد گرفته بود تلفن زدم اورژانس گفتند بايد 20 دقيقه‌اي صبر کنيد। مغازه را به امان خدا رها کردم و بردمش بيمارستاني که نزديک مغازه بود. مسوول پذيرش دختر جواني بود که همين طور که با تلفن حرف مي‌زد قبض صادر مي‌کرد. چند نفري جلوي پيشخوان ايستاده بودند. گفتم: «کار من اورژانسيه! شاگردم در اين ناحيه احساس درد داره» و با دست پهلوهايم را نشان دادم. دختر روي قبض چيزي نوشت و گفت:پنج هزار . پول را پرداخت کردم و قبض را گرفتم. در اتاق دکتر را زدم و رفتيم تو. دکتر گفت «بايد عکس بندازه» و ما را هدايت کرد به زير زمين. تعداد مراجعان به راديولوژي خيلي زياد بود. با سروصداي فراوان توانستم شاگردم را بي نوبت بفرستم تو و 50 دقيقه بعد با عکس برگشتيم بالا.دکتر پس از نگاه کردن به عکس گفت: «عجب! اين يک بيماري خاص زنانه‌ست که به ندرت در آقايان بروز مي‌کند. البته با چند تا آمپول رفع مي‌شه» وقتي از اتاق دکتر خارج شديم رفتم داروخانه و نسخه را تحويل دادم. متصدي پرسيد:«بيمه ست؟» يادم آمد شاگردم را بيمه نکرده‌ام متصدي گفت: هرکدام 40 هزار تا آب مي‌خوره» دست شاگردم را گرفتم و از بيمارستان خارج شديم. در راه شاگردم هي از بيمه نشدنش ناليد و همين طور که از درد به خودش مي‌پيچيد گفت:«اوستا با اين حقوقي که من مي‌گيرم نمي‌شه آمپول خريد که.» براي اينکه پاي وزارت کار به قضيه کشيده نشود به شاگردم قول دادم هرطور شده آمپول‌ها را با قيمت بيمه تهيه کنم و او را راهي خانه‌اش کردم. صبح زود دفترچه بيمه‌ام را برداشتم و به بيمارستان مراجعه کردم. مسوول پذيرش مرد ميانسالي بود که سرش را گذاشته بود روي ميز و خوابيده بود. با انگشت زدم به شيشه. سرش را بلند کرد.گفتم: «حالم بده.» و با خودم فکر کردم اگر همان علائم ظاهري شاگردم را بروز بدهم مي‌توانم آمپول‌ها را با استفاده از دفترچه بيمه خودم بگيرم. دوباره سرش را گذاشت روي ميز گفت:«يک ساعت ديگه بيا.» دوباره به شيشه زدم و گفتم: «کار من اورژانـسـيه» متصدي که ديگر عصبي شده بود گفت: «به من چه» 40 دقيقه گذشته بود که ديگر طاقت نياوردم و صدايم را بالا بردم و گفتم : «من دارم مي‌ميرم. چرا کسي به فکر نيست. ماهي هوار تومان حق بيمه مي‌گيريد از من» نگهباني که جلوي در بود گفت: «از اين پله‌ها برو بالا. اتاق 209.» آنجا پيرمردي با روپوش سفيد توي اتاق بود. سلام کردم. جواب نداد. گفت: «خب» گفتم: «من از ديشب کمي در اين ناحيه احساس درد...» دکتر حرفم را نيمه تمام گذاشت و گفت: «نوار قلب داري؟» گفتم: «نه» دکتر داد زد: «روي در نخوندي بي نوار قلب کسي وارد نشه؟» گفتم: «ولي آقاي دکتر... آخه من وضعيتم اورژانسيه» دکتر فرياد زد: «گفتم بيرون» در حالي که دست‌هايم مي‌لرزيد از اتاق بيرون رفتم. گفتم: «شما بيمار را عصبي تر مي‌کنيد که...» اتاق کناري اتاق نوار قلب بود. دستگيره در را پيچاندم. در بسته بود. نظافتچي‌اي که در سالن بود گفت: «برمي گرده» کمي توي سالن راه رفتم. بعد از نيم ساعت سر و کله مسوولش پيدا شد. تا در اتاق را باز کرد مرد جواني وارد اتاق شد. من هم رفتم تو. تکنسين نوار قلب گفت : «شما بيرون باشيد» گفتم: «ولي نوبت منه» تکنسين خنديد و گفت: «مگه سينماست؟» گفتم: «من اورژانسي‌ام» تکنسين گفت: «اوه ترسيدم. نوبت را رعايت کن آقا.» گفتم: «اگر اين حالش بده من داغونم. معلوم نيست؟» تکنسين خنديد و گفت: «برويد بيرون. تا بعد نوار شما را هم بگيرم» بيرون آمدم॥ نشستم. پسربچه‌اي شانه‌ام را تکان داد. گفت: «500 تومان بده برم غذا بخورم» داد زدم: «‌اي خدا؟» نظافتچي سطل آب را خالي کرد روي کف زمين تا تي بکشد. پاچه‌هاي شلوارم خيس شد. داد زدم: «من را به اين بزرگي نمي‌بيني؟.» تکنسين بيرون آمد و گفت: «کاغذ دستگاه تمام شد. براي آدم‌هاي بداخلاق هميشه بدبياري هست. کاغذ با نرخ آزاد دارم» قلبم تير کشيد. گفتم «ولي من بيمه هستم!» تکنسين قهقهه زد و گفت: «خيلي بامزه‌اي‌ها» چند دقيقه بعد با نوار قلبم تو اتاق دکتر بودم. دکتر گفت: «تو وقتي صبحانه مي‌خوري دوست داري کسي مزاحمت بشه؟» برگشتم بيرون. تکيه دادم به ديوار. احساس کردم گوشه سينه‌ام مي‌سوزد. وقتي دکتر معاينه‌ام کرد گفت: «بابا حق داشتي. شما که وضعت اورژانسه! بايد عمل شي. همين امروز!» گفتم: «ولي...» دکتر تلفن کرد بخش اتاق عمل را آماده کنند. بعد گفت: «وصيتنامه داري؟ من تضميني نمي‌دم‌ها!» اتاق دور سرم چرخيد. وقتي چشمم را باز کردم ديدم توي بخش هستم. شاگردم گفت: «اوستا باتري انداختن تو قلبت. پولش را از کجا مياري حالا؟ دکتر مي‌گفت اين عمل تو اين بيمارستان بيمه نيست.» احساس کردم قلبم تير مي‌کشد. شاگردم گفت: «به هر حال بابت اون شب ممنونم.. عکس راديولوژي کس ديگري را اشتباهي داده بودند. من هيچيم نبود اصلا. با يک روز استراحت خوب شدم. خنده داره نه؟» اشک از چشمانم سريد روي گونه‌هام!

۱ نظر:

سمیرا گفت...

اشتباه لپی معرکه بود
حسابی چسپید...